شرح رساله‌ی فی حقیقة العشق

شرح آثار عرفانی فارسی سهروردی

جلسه هفتم: شرح رساله‌ی فی حقیقة العشق
۷ فروردین ۱۳۹۴، ۷ مارس ۲۰۱۵، محفل فرهنگ و خرد، دانشگاه کارولینای شمالی، چپل هیل

دریافت فایل صوتی- بخش اول

دریافت فایل صوتی- بخش دوم

شرح رساله‌ی فی حقیقة العشق

رساله‌ی فی حقیقة العشق یکی از شاه‌کارهای ادب فارسی و در زمره سه رساله‌ی نخست عرفانی سهروردی است. رساله‌ای است در ردیف عشق‌نامه‌های ایرانی از قبیل سوانح العشاق احمد غزالی، لوایح عین القضاة همدانی، لمعات فخرالدین عراقی، و اشعة اللمعات جامی؛ و با رسالة فی العشق ابن سینا که روی‌کردی فلسفی به عشق دارد متفاوت است.
این رساله نخستین بار در ۱۹۳۴ در اشتوتگارت توسط اتو اشپیس (Otto Spies) تصحیح و منتشر شد. مهدی بیانی و سیدحسین نصر برای دومین و سومین بار آن‌را تصحیح و منتشر کردند. در ۱۹۸۲ تاکستون آن را به انگلیسی ترجمه کرد. شارحی ناشناخته این رساله را اواخر قرن هفتم یا اوایل قرن هشتم شرح کرده، هرچند در تشریح رموز عرفانی آن چندان موفق نبوده است. این شرح به تصحیح مسعود قاسمی در مجله‌ی معارف در سال ۱۳۶۶در تهران منتشر شده است. محمدتقی پورنامداریان در سال ۱۳۹۲ در کتاب عقل سرخ این رساله را برای چهارمین بار تصحیح و برای دومین بار شرح کرده است. در این بحث از کلیه‌ی تصحیحات و شروح فوق به‌ویژه مورد اخیر استفاده شده است.
رساله‌ی فی حقیقة العشق (یا مونس العشاق) به تقسیم خود سهروردی دوازده فصل دارد. موضوع این رساله عشق معنوی در قالب بیان رمزی و زبان عرفانی است. سهروردی مفاهیم انتزاعی از قبیل حُسن، عشق و حزن را در قالب حقایق انضمامی فرشتگان عالم ملکوت ترسیم کرده و با تفسیر عرفانی آیاتی از قرآن کریم به‌ویژه سوره‌ی یوسف به آن زیبایی زائدالوصفی بخشیده است. به نظر می‌رسد سهروردی تجارب شهودی خود را از عشق در این رساله به رشته‌ی تحریر درآورده است.
رساله با آیه‌ی سوم سوره یوسف آغاز می‌شود: « نحن نقصّ علیک احسن القصص بما اوحینا الیک هذا القرآن وان کنت من قبله لمن الغافلین» (ما بهترین سرگذشتها را از طریق این قرآن -که به تو وحی کردیم- بر تو بازگو می‌کنیم؛ و مسلّماً پیش از این، از آن خبر نداشتی!)
و آن‌گاه با بیتی عربی ادامه یافته است:
و لولاکم ما عرفنا الهوی / و لولا الهوی ما عرفناکم
(اگر شما نبودید ما عشق را نمی‌شناختیم و اگر عشق نبود ما شما را نمی‌شناختیم).
سومین مطلب مقدمه این دو شعر زیبای فارسی است:
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی / چندین سخن نغز که گفتی که شنودی؟
ور باد نبودی که سر زلف ربودی / رخساره معشوق به عاشق که نمودی؟

فصل اول در معرفی حُسن، عشق و حزن است. اولین مخلوق خداوند در نظام فلسفی گوهری تابناک به‌نام عقل است، موجوی مجرد که افضل موجودات امکانی است. این گوهر سه صفت علمی دارد: شناخت حقّ تعالی (نورالانوار)، شناخت خود از آن جهت که ضرورت بالغیر دارد، و شناخت خود از آن جهت که ذاتا ممکن است. از صفت نخست حُسن یا نیکویی، از صفت دوم عشق یا مهر، و از صفت سوم حزن یا اندوه پدید آمد. این تبیین با تبیین فلسفی صدور عقل دوم، نفس فلک اول و فلک اول از عقل اول در فلسفه مشایی تناظر دارد. حسن و عشق و حزن سه برادرند از چشمه‌سار واحد. حسن برادر بزرگ‌تر، عشق برادر میانی و حزن برادر کوچک‌تر. از تجلی حُسن حق که سهروردی به بشاشت و تبسم حسن تعبیر کرده موجودات ملکوتی یا فرشتگان روحانی پدید آمدند. از آویزش عشق و حزن آسمان و زمین یعنی عالم ناسوت (دنیا) پدید می‌آید. در واقع سهروردی صدور کثرت از وحدت را با بیان رمزی تعبیر کرده است.

فصل دوم درباره‌ی داستان خلقت آدم است. چون آدم خاکی را بیافریدند آوازه در ملأ اعلی افتاد. چهار مخالف یعنی آب و خاک و باد و آتش. هفت رونده یعنی هفت سیاره (قمر، عطارد، زهره، شمس، مریخ، مشتری و زحل). زندان شش جهت: عالم محسوسات و مادیات، مراد از شش جهت: جلو، عقب، راست، چپ، بالا و پائین. جمشید: جم درخشان، نام یکی از شاهان پیشدادی در شاهنامه‌ی فردوسی، وی تختی ساخته بود که توسط دیوان مسخرش به آسمان برده می‌شد و جمشید مثل خورشید تابان در آسمان می‌درخشید: چو خورشید تابان میان هوا / نشسته بر او شاه فرمان‌روا.
اربعین صباحا اشاره به حدیث قدسی است: خمرّت طینة آدم بیدی اربعین صباحا ( گِل آدم را مدت چهل صبح با دستهای خود سرشتم.) چهارگانه یگانه شد: عناصر اربعه با هم به نسبت اعتدال ترکیب شد و بدن آدم خلق شد.
چون خبر خلقت آدم در ملکوت (عالم فرشتگان روحانی) شایع گشت اهل ملکوت آرزوی دیدار او کردند. حُسن که پیشوای فرشتگان بود «بر مرکب کبریا سوار شد و روی به شهرستان وجود آدم نهاد، جائی خوش و نزهتگاهی دلکش یافت، فرود آمد، همگی آدم را بگرفت چنانک هیچ چیز آدم نگذاشت.» حسن تمام پیکر آدم را می‌گیرد، تلمیحی است از آیه‌ی قران: «لقد خلقنا الإنسان فی أحسن تقویم» (ما آدم را در بهترین صورت و نظام آفریدیم. تین ۴). فتبارک الله احسن الخالقین (آفرین بر خداوند که بهترین آفرینندگان است. مؤمنون ۱۴) به هر حال انسان و حُسن ملازمند.
عشق و حزن ملازم هم هستند. عشق از دیدن جمال و جلال حسن بیهوش شد. حزن به دستیاری عشق آمد. ملکوتیان پیرو عشق شدند و عشق سپهسالار ایشان و حزن نایب او. عشق «بفرمود تا همه از دور زمین بوسی کنند زیرا که طاقت نزدیکی نداشتند. چون اهل ملکوت را دیده بر حسن افتاد جمله به سجود درآمدند و زمین را بوسه دادند که فسجد الملائکه کلهم اجمعون». سجده‌ي ملائک به آدم نبود، به حسن بود یعنی به روح و نفخه‌ی الهی. این تفسیر عرفانی سهروردی در غایت زیبایی است.

فصل سوم: حسن از شهرستان جان آدم درآمده به دنبال جایگاهی مناسب برای خود بود، یوسف را یافت. یوسف مظهر حسن شد. عشق و حزن آهنگ حسن کردند، راهشان نداد، ناامید روی به بیابان حیرت نهادند «اکنون که ما را مهجور کردند تدبیر آنست که هریکی از ما روی به‌طرفی نهیم و به حکم ریاضیت سفری برآریم، مدتی در لگدکوب دوران ثابت قدمی بنمائیم و سر در گریبان تسلیم کشیم و بر سجاده ملمع قضا و قدر رکعتی چند بگزاریم، باشد که به سعی این هفت پیر گوشه نشین که مربیان عالم کون و فسادند به خدمت شیخ باز رسیم. چون برین قرار افتاد حزن روی به شهر کنعان نهاد و عشق را به مصر برگرفت.» مراد از هفت پیرگوشه نشین سیارات هفت‌گانه است و مراد از شیخ حُسن است که پیر مراد عشق و حزن محسوب می‌شود. در سیر آفاق و نفس حزن به کنعان (فلسطین) تا به یعقوب (مظهر حزن) برسد و عشق به مصر رهسپار می‌شود تا به زلیخا (مظهر عشق) واصل شود.

فصل چهارم: مکالمه حزن و یعقوب به روایت سهروردی: «بلاخُرده از کدام طرف ما را تشریف داده‌ای؟ حزن گفت از اقلیم ناکجا آباد از شهر پاکان. یعقوب به دست تواضع سجاده صبر فرو کرد و حزن را بر آنجا نشاند و خود در پهلویش بنشست. چون روزی چند برآمد یعقوب را با حزن انسی بادید آمد چنانکه یک لحظه بی او نمی‌توانست بودن. هرچه داشت به حزن بخشید، اول سواد دیده را پیش‌کش کرد که و ابیضت عیناه من الحزن»، پس صومعه را «بیت الاحزان» نام کرد و تولیت بدو داد.»
یعقوب از حزن تازه‌وارد می‌پرسد: گستاخی است که می‌پرسم از کجا تشریف آورده‌اید و حزن پاسخ می‌دهد از اقلیم ناکجاآباد یعنی اقلیم هشتم یا عالم مثال، از شهر پاکان یا عالم معقول. یعقوب چنان با حزن مأنوس شد که هرچه داشت به حزن بخشید، ابتدا بینایی خود را در نتیجه شدت اندوه و گریه در فراق یوسف از دست داد (سوره یوسف آیه ۸۴) و نام صومعه‌ی خود را بیت‌الاحزان (غم‌خانه) نام نهاد و تولیت آن به حزن داد.
 
فصل پنجم: با آمدن عشق به مصر ولوله در شهر افتاد، عشق قلندر وار، خلیع العذار (سرکش و بی‌پروا)، به دنبال یار بود. «زلیخا گفت: ای صد هزار جان گرامی فدای تو از کجا آمدی و به کجا خواهی رفتن و ترا چه خوانند؟ عشق جوابش داد که من از بیت المقدسم از محله روح آباد از درب حسن. خانه ای در همسایگی حزن دارم، پیشه من سیاحت است، صوفی مجردم، هروقتی روی بطرفی آوردم، هر روز به منزلی باشم و هر شب جائی مقام سازم. چون در عرب باشم عشقم خوانند، و چون در عجم آیم مهرم خوانند. در آسمان به محرک مشهورم و در زمین به مسکِّن معروفم، اگرچه دیرینه‌ام هنوز جوانم و اگرچه بی برگم از خاندان بزرگم. قصه من دراز است.» عشق خود را از بیت‌المقدس (خانه‌ی پاک، عالم مثال)، محله‌ی روح آباد (عالم روحانیون مجرد)، که درب ورودی به این قلعه درب حُسن نام دارد (کنایه از علیت حسن برای عشق) و همسایه‌ی حزن. یوسف و زلیخا و یعقوب صور محسوس موجودات مثالی حسن و عشق و حزن هستند. عشق خود را صوفی مجرد از عالم ماده معرفی می‌کند که پیشه‌اش سیاحت است. همچنان که در رسائل آواز پر جبرئیل و عقل سرخ گذشت مراد از این سیاحت اشراف معنوی بر عالم مادی است و محرک این عالم بودن. حرکت و سکون عالم ماده از عشق است. عشق چون مجرد از ماده است گذشت زمان او را فرسوده نمی کند پس جوان است، و چون ازلی است پس پیر است. از خاندان روحانیون است، پس خواص مادی ندارد.

فصل ششم: جهان‌شناسی رمزی سهروردی است که در اکثر رساله‌های وی به زبانهای مختلف دیده می‌شود. «بدان که بالای این کوشک نُه اشکوب طاقیست که آنرا «شهرستان جان» خوانند و او باروئی دارد از عزت و خندقی دارد از عظمت. و بر دروازه آن شهرستان پیری جوان موکلست و نام آن پیر جاوید خرد است و او پیوسته سیاحی کند چنان‌که از مقام خود نجنبد و حافظی نیک است، کتاب الهی داند خواندن و فصاحتی عظیم دارد، اما گنگ است. و به سال دیرینه است اما سال ندیده است، و سخت کهن است اما هنوز سستی درو راه نیافته است.»
کوشک نه اشکوبه یا قصر نه طبقه افلاک تسعه است.شهرستان جان عالم عقول و نفوس یا انوار اسپهبدیه در حکمت اشراقی است. دیوار این شهرستان از عرت و خدق اطراف آن از عظمت است. دروازه بان این شهرستان جاوید خرد یا عقل فعال یا روح القدس یا جبرئیل است. آن‌چنان‌که در آواز پر جبرئیل و عقل سرخ گذشت به دلیل تجرد از ماده و زمان پیر جوان خوانده شده، سیاحی وی بی‌آن‌که حرکت کند کنایه از علم او به همه‌ی کائنات است چرا که او مدبر عالم کون و فساد باذن الله است. صفت سوم جاوید خرد فصاحت عظیم اوست در عین گنگی! فصیح است برای این‌که پیام‌رسان وحی الهی است، گنگ است چرا که جبرئیل با اصوات و لب و دهان سخن نمی‌گوید.
آن گاه طریق ورود به شهرستان جان را توضیح می‌دهد: «و هرکه خواهد که بدان شهرستان رسد ازین چهار طاق شش طناب بگسلد و کمندی از عشق سازد و زین ذوق بر مرکب شوق نهد، و به میل گرسنگی سرمه بیداری در چشم کشد، و تیغ دانش به دست گیرد،‌ و راه جهان کوچک پرسد، و از جانب شمال درآید و ربع مسکون طلب کند.» چهارطاق عالم ناسوت مرکب از چهار عنصر (زمین، آب، آتش و هوا) است، از شش طناب جهات شش‌گانه اراده شده است. گسستن از آنها یعنی ترک عالم ناسوت و تعلقات مادی از طریق ریاضت و دانایی. جهان کوچک بوجود آدمی. جهان بزرگ عالم خارج از آدمی شامل ملکوت با کروبیان ساکن آن. کمند عشق: صوفیان تا حوالی قرن پنجم بیشتر از واژه محبت استفاده می‌کردند. احمد غزالی در سوانح العشاق و سپس سهروردی به‌جای محبت از واژه‌ی عشق استفاده کردند. ذوق نوری است که حق تعالی با تجلی خود در قلوب اولیاء می‌اندازدو در نتیجه توان تمییز حق از باطل می‌یابند. شوق بی‌قراری دل برای رسیدن به محبوب است. سالک با کم خوردن و کم خفتن و ازدیاد دانش سلوک معنویش را آغاز می‌کند. ربع مسکون در جهان کوچک محل نفوس سه گانه‌ی نباتی و حیوانی و انسانی است.
سهروردی سپس به تشریح حواس ظاهری و باطنی آدمی به بیان رمزی پرداخته است: «و چون در شهرستان رسد کوشکی بیند سه طبقه». شهرستان بخش از سر انسان که حواس باطنی در آن قرار دارد. کوشک سه طبقه سر انسان با سه قسمت پیشین و میانی و پسین است. در طبقه‌ی اول حس مشترک و خیال، در طبقه دوم واهمه و متخیله (مفکره)، و در طبقه سوم قوه حافظه قرار دارد. مراد از پنج دروازه حواس ظاهری پنج‌گانه است بینایی، شنوائی، بویایی، چشائی و بساوایی. سهروردی سپس با بیان رمزی به قوای حیوانی و نباتی نفس آدمی اشاره می‌کند، تا این‌که «به دروازه شهرستان جان رسد و خود را برابر دروازه رساند. حالی پیر آغاز سلام کند و او را بنوازد و به‌خویش خواند. و آنجا چشمه‌ای است که آن را آب زندگانی خوانند، در آنجاش غسل بفرماید کردن. چون زندگانی ابد یافت، کتاب الهیش درآموزد.»
با گذار از افلاک نه‌گانه سالک به عالم ملکوت وارد می‌شود: شهرستان جان! پیر دروازه‌بان عقل فعال یا جبرئیل است. چشمه‌ی آب زندگانی معارف قدسی و اسرار الهی است، هر‌که در آن غسل کند یا از آن بنوشد زندگی جاوید یابد. در عقل سرخ نیز به این چشمه اشارتی رفت. این مرحله‌ی وصول سالک به حقیقت بعد از درنوردین شریعت و طریقت است. وصول به این مرحله با مرگ اختیاری و ترک کامل تعلقات جسمانی محقق می‌شود. سالک با غسل در چشمه‌ی آب حیات استعداد کسب فیض از عقل فعال به‌دست می‌آورد و جبرئیل به او اسرار الهی و معارف قدسی بیاموزد. بعد از شهرستان جان که مدخل ورودی عالم ملکوت است شهرستان‌های دیگری است تا منزل به منزل سالک به عقل اول و لقاء‌الله نائل شود.

فصل هفتم: زلیخا از عشق سبب آمدنش به مصر را می‌پرسد. عشق از برادر بزرگ‌تر حسن که او حزن را پرورده است می‌گوید «و ما هر سه خوش بودیم. ناگاه آوازه ای در ولایت ما افتاد که در عالم خاکی یکی را پدید آورده‌اند، بس بلعجب هم آسمانیست و هم زمینی، هم جسمانیست و هم روحانی، و آن طرف را بدو داده‌اند و از ولایت ما نیز گوشه ای نام زد او کرده‌اند. ساکنان ولایت ما را آرزوی دیدن او خاست.» داستان از خلقت آدم ابوالبشر آغاز می‌شود که ولوله در ملکوت می‌افتد که موجودی دو وجهی ملکوتی ناسوتی آفریده شده است. چون زلیخا دانست که حسن مقیم یوسف شده است و یوسف به مصر آمده است «زلیخا چون یوسف را بدید خواست که پیش رود، پای دلش به سنگ حیرت درآمد، از دایره صبر به در افتاد، دست ملامت دراز کرد و چادر عافیت بر خود بدرید و به یکبارگی سودائی شد. اهل مصر در پوستینش افتادند و او بی خود این بیت می‌گفت:
ما علی من باح من حرج / مثل ما بی لیس ینکتم
زعموا اننی احبکم / و غرامی فوق ما زعموا
معنی: جراحتی که بر دیگران آشکار شد مثل جراحت من نیست که پنهان بماند. گمان بردند که همانا من شما را دوست می‌دارم و عشق من فراتر از آن است که گمان می‌کردند.

فصل هشتم: «حزن چون عشق را دید در خدمت حسن به زانو درآمد، حالی روی بر خاک نهاد، یعقوب با فرزندان موافقت حزن کردند و همه روی بر زمین نهادند. یوسف روی به یعقوب آورد و گفت ای پدر این تأویل آن خوابست که با تو گفته بودم:«یا ابت انی رأیت احد عشر کوکباً و الشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین.» حزن (یعقوب) به حسن (یوسف) و عشق (زلیخا) سجده می‌کند. یوسف این سجده را تاویل رؤیای خود می داند. به باور سهروردی رؤیای صادقه اتفاقی است که در عالم مثال افتاده و در عالم ما متناسب با آن تجسم پیدا می‌کند. بنابراین واقعه در س عالم رخ داده: عالم معقول درباره‌ی مفاهیم انتزاعی حسن و عشق و حزن، در عالم مثال خورشید و ماه و یازده ستاره، و در عالم محسوس یوسف و زلیخا و یعقوب و همراهانش.

فصل نهم: درباره‌ی حسن است. نام دیگر حسن جمال و کمال است که «ان الله تعالی جمیل یحب الجمال». «و هرچه موجود‌اند از روحانی و جسمانی طالب کمالند، و هیچ کس نبینی که او را به جمال میلی نباشد، پس چون نیک اندیشه کنی همه طالب حسن اند و در آن می‌کوشند که خود را به حسن رسانند. و به حسن که مطلوب همه است دشوار می‌توان رسیدن زیرا که وصول به حسن ممکن نشود الا به واسطه عشق.» از منظر سهروردی همه‌ی موجودات اعم از روحانی و جسمانی بدون استثنا طالب کمالند، و در کسب حسن روان. اما دروازه‌ی وصول حسن و کمال عشق است، و بی‌عشق نمی‌توان به حسن رسید و کامل شد. عشق همان روح یا نفس یا کشش روحانی موجود در تمام آفریده‌هاست که به سبب آن موجودات مشتاق به تکامل می‌رسند و نهایت کمال در موجودات امکانی عقل اول است. به هر حال به نظر سهروردی نظام عالم بر اساس قهر عالی به دانی و عشق دانی به عالی شکل گرفته است.
اما «عشق هرکسی را به خود راه ندهد و به همه جائی مأوا نکند و به هر دیده روی ننماید، و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بود، حزن را بفرستد که وکیل در است تا خانه پاک کند و کسی را در خانه نگذارد.» عشق شرائط دارد و تنها حائطان شرائط را راه می دهد. حزن وکیل و مباشر عشق است، حزن مواظبت می‌کند که کسی که خانه‌ی دل از اغیار پاک نکرده به محضر عشق راه ندهد. شرط تشرف به محضر عشق خالص شدن و پاک بودن است. سهروردی عشق را به سلمیان و حواس ظاهر و باطن را به مورچگان تشبیه کرده است: «و در آمدن سلیمان عشق خبر کند و این ندا در دهد که «یا ایها النمل أدخلوا مساکنکم لا یحطمنکم سلیمان و جنوده»، تا مورچگان حواس ظاهر و باطن هریکی به جای خود قرار گیرند و از صدمت لشکر عشق به سلامت بمانند اختلالی به دماغ راه نیابد.» عشق حواس را به حالت تعطیل درآورد و در نتیجه آشفتگی عقل یا جنون حاصل شود. عشق در خانه‌ی دل فرو آید. دل جایگاه صفات محمود و مذموم است، عشق صفات مذموم وخیالات فاسد را از میان برداردو صفات محمود پرورده و آباد کند. سپس عشق به اصل خود حسن باز می‌گردد. عین عبارات سهروردی در این زمینه چنین است:
«و آنکه عشق باید پیرامن خانه بگردد و تماشای همه بکند و در حجره دل فرود آید، بعضی را خراب کند و بعضی را عمارت کند، و کار از آن شیوه اول بگرداند و روزی چند درین شغل به سر برد، پس قصد درگاه حسن کند. و چون معلوم شد که عشق است که طالب را به مطلوب می‌رساند جهد باید کردن که خود را مستعد آن گرداند که عشق را بداند و منازل و مراتب عاشقان بشناسد و خود را به عشق تسلیم کند و بعد از آن عجائب بیند.
سودای میان تهی ز سر بیرون کن / از ناز بکاه و در نیاز افزون کن
استاد تو عشق است، چو آنجا برسی / او خود به زبان حال گوید چون کن.» رباعی از صدر خجندی است.

فصل دهم: این فصل اختصاصا دربره‌ی عشق است. عشق محبت مفرط است. پس محبت اعم از عشق است، هر عشقی محبت است، اما هر محبتی عشق نیست. محبت با معرفت هم نسبتی دارد، تا معرفت نباشد، محبت حاصل نشود، اما هر معلومی لزوما محبوب نیست، پس محبت اخص از معرفت است. وقتی چیز معلوم شود طبع آدمی یا به معلوم محبت پیدا می‌کند یا عداوت. اگر معلوم با طبع آدمی سازگار باشد محبت حاصل می‌شود، و اگر ناسازگار باشد عداوت به دست آید. به ترتیب از معرفت به محبت و سپس به عشق می‌رسیم. سه پایه‌ی وصول به عالم روحانی معرفت، محبت و عشق است شبیه شریعت و طریقت و حقیقت.
«و به عالم عشق که بالای همه است نتوان رسیدن تا از معرفت و محبت دو پایه نردبان نسازد و معنی خطوطین وقد وصلتَ اینست. و همچنانکه عالم عشق منتهای عالم معرفت و محبت است، واصل او منتهای علمای راسخ و حکمای متأله باشد.» شبلی گفته است: دو گام و رسیده‌ای:
دو قدم بیش نیست این همه راه / راه نزدیک شد سخن کوتاه
یک قدم بر سر وجود نهی / وان دگر بر در ودود نهی.
علمای راسخ راسخون فی العلم قرآنی (آل عمران ۷) است. به نظر سهروردی ایشان کسانی جز حکیمان متأله یعنی حکیمان متوغل در تجربه‌های شهودی و عرفانی نیستند. به نظر وی شعر سنایی در حدیقة‌الحقیقة نیز مفید همین معنی است:
عشق هیچ آفریده را نبود / عاشقی جز رسیده را نبود.
رسیده به معنی پخته و به کمال رسیده است.

فصل یازدهم: این فصل نیز درباره‌ی عشق است. «عشق را از عشقه گرفته‌اند.» عشقه گیاهی است که به تنه‌ی درخت می‌پیچد، و تمام رطوبت درخت را می‌مکد تا درخت را خشک می‌کند. در جهان صغیر که بدن آدمی باشد نیز دانه‌ای است به‌نام حَبة‌القلب. این دانه اگر در سرزمین ملکوت روید جان دارد. خداوند آن را در دل مستعدین می نشاند و تربیت کند که «قلوب العباد بین اصبعین من اصابع الرحمن یقلبها کیف یشاء» (دلهای بندگان میان دو انگشت از انگشتان خدای بخشنده قرار دارد و او هر طور بخواهد آن را می‌گرداند.» این دانه‌ی ملکوتی با آب علم آبیاری می‌شود، که از آب هرچیزی زنده است، و با نسیم قدسی « ان الله فی ایام دهرکم نفحات ال فتعرضوا لها» (خدای را در ایام روزگار شما نفس‌هایی است هان هشیار باشید که خود را در معرض آن قرار دهید.) این درخت به بر می نشیند و هزار شاخه‌ی روحانی از آن برمی‌زند. این همان نفخه‌ی الهی است که وادی ایمن بروز می‌کند (قصص ۳۰) و به شجره‌ی طیبه‌ی قرآنی می انجامد «ضرب الله مثلاً کلمة طیبة کشجرة طیبة اصلها ثابت و فرعها فی السماء» (ابراهیم ۲۹) سایه یا بازنمود این درخت منتصب القامه‌ی حبة القلب در این عالم سایه یا بدن آدمی است.
اما اوج رساله‌ی سهروردی اینجاست: «چون این شجره طیبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسد عشق از گوشه ای سر برآرد و خود را در او پیچد تا به جائی رسد که هیچ نم بشریت درو نگذارد. و چندانکه پیچ عشق بر این شجره زیادت می‌شود عکسش که آن شجره منتصب القامه زردتر و ضعیف‌تر می‌شود تا به یکبارگی علاقه منقطع گردد. پس آن شجره روان مطلق گردد و شایسته آن شود که در باغ الهی جای گیرد که «فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی». و چون این شایستگی از عشق خواهد یافتن عشق عمل صالح است که او را بدین مرتبت می‌رساند که «الیه یصعد الکلم الطیب و العمل الصالح یرفعه». و صلاحیت استعداد این مقامست، و آنچه گویند که فلان صالح است یعنی مستعد است. پس عشق اگرچه جان را به عالم بقا می‌رساند تن را به عالم فنا باز آرد زیرا که در عالم کون و فساد هیچ چیز نیست که طاقت بار عشق تواند داشت. و بزرگی در این معنی گفته است:
دشمن که فتادست به وصلت هوسش / یک لحظه مبادا به طرب دست رسش
نی نی نکنم دعای بد زین سپسش / گر دشمن از آهنست عشق تو بسش.»
عشق همچون عشقه به درخت جان آدمی می‌پیچد و تا نم بشریت و تعلقات مادی را نخشکاند از پای نمی‌نشیند و در نتیجه درخت جان آدمی روان مطلق شده ندای رخصت در صف بندگان خاص حضرت رحمان و ورود در بهشت رضوان بیابد. کلمه‌ طیبه جان و دل رهیده از تعلقات دنیوی است و عمل صالح عشق است (آیه ۱۰ فاطر). رباعی انتهایی هم از سید حسن غزنوی است.

فصل دوازدهم: سهروردی در فصل انتهایی رساله نوشته است: «عشق بنده‌ای‌است خانه زاد که در شهرستان ازل پرورده شده است و سلطان ازل و ابد شحنگی کونین بدو ارزانی داشته است، و این شحنه هر وقتی برطرفی زند و هر مدتی نظر بر اقلیمی افکند. و در منشور او چنین نبشته است که در هر شهری که روی نهد می‌باید که خبر بدان شهر رسد گاوی از برای او قربان کنند که«ان الله یامرکم ان تذبحوا بقره»، و تا گاو نفس را نکشد قدم در آن شهر ننهند. و بدن انسان برمثال شهریست، اعضای او کوی‌های او و رگهای او جوی‌هاست که در کوچه رانده‌اند، و حواس او پیشه وران اند که هر یکی به کاری مشغول‌اند.»
عشق بر همه‌ی مخلوقات الهی تقدم دارد. خداوند پاسبانی دو عالم را به او داده است. هرگاه عشق به اقلیمی روی کند بزرگان شهر باید گاوی به افتخار ورود او ذبح کنند. این گاو نفس اماره است که در مدخل ورود عشق به شهر جان آدمی باید ذبح شود، تا نفس کشته نشود عشق در شهر قدم نمی‌گذارد.
سهروردی در معرفی گاو نفس ادامه می‌دهد: «و نفس گاوی‌است که درین شهر خرابیها می‌کند و او را دو سُروست یکی حرص و یکی امل و رنگی خوش دارد زردی روشن است، فریبنده هرکه درو نگاه کند خرم شود، صفراء فاقع لونها تسرالناظرین». این گاو نفس اماره در شهر جان ادمی مشغول تخریب است. دو شاخ دارد (سُرو یعنی شاخ) یکی آز و دیگری آرزو. خوش خط و خال است و دلربا. «نه مشروع دریابد، نه معقول فهم کند، نه به بهشت نازد نه از دوزخ ترسد.» سهروردی به نیکویی می نویسد: «و هر گاوی لایق این قربان نیست و در هر شهری این چنین گاوی نباشد و هرکسی را آن دل نباشد که این گاو قربان تواند کردن و همه وقتی این توفیق به کس روی ننماید.
سال‌ها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب / لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن» شعر از دیوان سنایی است.