عید قربان، علیرضا رجائی و بی دهان خندیدن

 

از دانشگاه خسته به خانه رسیدم. شب عرفه بود. بنا داشتم در عظمت عرفه چیزی بنویسم. قبل از اینکه قلم بدست بگیرم سری به اخبار زدم. خبر زیر متوقفم کرد: «پزشکان برای جلوگیری از پیشرفت بیماری علیرضا رجایی، که در دوران زندان به سرطان مبتلا شده بود، بخش هایی از فک فوقانی و عضلات صورت و همچنین چشم راست او را تخلیه کرده اند.»

رجائی را از بیش از بیست سال قبل می شناختم. علیرغم نامهربانی های زمانه همیشه لبخند ملیحی بر لب داشت. دوباره خبر را خواندم. به عکس رجایی روی تخت بیمارستان بعد از عمل خیره خیره نگاه کردم. بی اختیار می گریستم. قلمم خشکید. حال نوشتن نداشتم. یاد این شعر مولانا در دیوان شمس افتادم:  

چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا

زیرا از آن کم دیده‌ای، من صدصفت گردیده‌ام

در دیده من اندرآ، وز چشمِ من بنگر مرا

زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

تو مستِ مستِ سرخوشی من مستِ بی‌سر سرخوشم

تو عاشقِ خندانْ لبی، من بی‌دهان خندیده‌ام

به عکس نگاه می کردم، اما بیمارِ روی تخت خیلی با رجایی که من می شناختم فرق داشت: «چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا». اکنون چشم راست علیرضا تخلیه شده است: «وز چشم من بنگر مرا! زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام.» اما او فقط چشمش را از دست نداده: بخش هایی از فک فوقانی و عضلات صورتش را هم تخلیه کرده اند تا بیماری پیشرفت نکند. اکنون علیرضا چطور ممکن است بخندد؟ همان لبخند همیشگی محجوبانه اش. این بخش از شعر مولانا آتش به جانم زد: «من بی‌دهان خندیده‌ام». اعتراف می کنم تا حالا معنی این شعر را نفهمیده بودم. علیرضا رجایی با صورت مجروح و فک تخلیه شده، بی دهان می خندد.

– می خندد به اینکه بجای تدریس علوم سیاسی در دانشگاه دبیر سیاسی روزنامه شده بود، و معلوم است مقام رهبری از روزنامه هایی که به دستور وی یک شبه فله ای توقیف شدند ناراضی بود و همین دلیل کافی برای همه مصیبتهای بعدی است.

– می خندد به شورای نگهبان که در سال ۱۳۷۸ با مهندسی آراء او را از فهرست اسامی اعلام شده نمایندگی مجلس شورای اسلامی از تهران حذف کردند و یکی از منسوبان سببی رهبری را بجایش بالا کشیدند.

– می خندد به شکنجه و بازجوئیش در زندان اوین سال ۱۳۷۹ همراه با ۱۴ فعال ملی مذهبی دیگر و محاکمه سال ۱۳۸۱. در نظام عدل جمهوری اسلامی اول زندانی می کنند بعد از چند سال محاکمه!

– می خندد به بازداشت سال ۱۳۸۸ و دستگیری سال ۱۳۹۰ و محکومیت به حبس و محرومیت از تمامی حقوق اجتماعی توسط دادگاه انقلاب اسلامی به اتهام اقدام علیه امنیت ملی و فعالیت تبلیغی علیه نظام.

– می خندد به بازجوی شش سال زندان اخیرش که چنان عرصه را بر او تنگ کرد که به همسر و دو فرزندش توصیه کرد از این دیار وحشت به سرعت به خارج سفر کنید تا از تعرض بازجویان نظام مقدس! در امان بمانید.

– می خندد به زندان‌بانانی که برای مداوای بموقع عفونت دندانش او را به پزشک متخصص و بیمارستان اعزام نکردند. اگر بیماری به موقع درمان شده بود به اینجا نمی رسید.     

آری علیرضا رجایی بی دهان می خندد.

یاد احمد قابل افتادم. او هم در زندان در اعزامش به  پزشک متخصص و بیمارستان تعلل شد و زمانی اعزام شد که دیگر دیر شده بود. نه قابل نالید نه رجایی می نالد. آنها ایوب وار رنج بیماری را به جان خریده اند و چون رضای دوست را در أنواع ابتلایی که به جانشان افتاده یافته اند با آرامش تحمل می کنند. به قول مولانا:    

زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان

بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام

در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن

صد جان شیرین داده‌ام تا این بلا بخریده‌ام!

اما زندانبان، بازجو، قاضی، رئیس قوه قضائیه، و بالاخره مقام رهبری که منصوبانش اینگونه آشکارا در حق منتقدان مسالمت جو ظلم می کنند، در دنیا و آخرت چه پاسخی دارند؟

تمام روز عرفه چهره معصوم علیرضا رجایی از خاطرم کنار نرفت. حوصله کاری نداشتم. برایش دعا کردم. بیشک بسیاری از هموطنان برای شفای او دعا کرده اند. او به دعای خیر همه ما نیاز دارد.

شب عید قربان است. یکی از دو عید بزرگ اسلامی، بزرگتر از مبعث و غدیر. باید چیزی می نوشتم. می خواستم از سنت ابراهیم خلیل الرحمن بنویسم که به امر خداوند عزیزترینش را به مذبح برد: اسماعیل را. علیرضا رجایی هم سلامتیش را در راه خدا داد: یک چشم و بخشی از فک فوقانی و عضلات صورتش را. خدایا این قربانی را از او به احسن وجه بپذیر.  

۹ شهریور ۱۳۹۶، شب عید قربان