اکبر گنجی
رادیو زمانه
۲۲ بهمن ۱۳۹۲
اگر از انقلاب ۵۷ درسی باید آموخت، آن درس این است: جبهه سازی بزرگ و فراگیر پیرامون دشمن واحد، بی فایده و خطرناک است
سی و پنج سال از انقلاب پنجاه و هفت گذشت، اما اکثریت ما درس نیاموختیم. اگر از سال ۱۳۴۰ آغاز کنیم، با بیش از نیم قرن مواجه خواهیم شد. علی میرسپاسی در تحلیل دهه دوران انقلاب به نکته مهمی اشاره کرده است:
“در نگاهی منصفانه به مسئله، البته باید به این نکته نیز توجه کرد که چپ ایرانی به هنگام انقلاب، با موقعیتی بسیار دشوار و پیچیده مواجه شد که برای آن آمادگی نداشت. نظریه پردازان چپ، به گفتمان اسلامی و نقش برجسته روحانیان، به مثابه مظاهر “روبنا”، نمایشهای خودجوش دینی، و ویژگیهایی سطحی و گذرای فرایند انقلاب نگاه میکردند و از کنار آن با بی اعتنایی رد میشدند…بی اعتنایی چپ به سیاست دینی و نگاه صرفاً ابزاری به آن، نه تنها به نادیده گرفته شدن نیروی اصلی و مهم انقلاب انجامید؛ بلکه منجر به آن شد که بسیاری از سازمانها و روشنفکران چپ گرا، براساس همان دلایل غیر قابل درک به حمایت از خط مشی اسلام سیاسی برخیزند” (علی میرسپاسی، تأملی در مدرنیته ایرانی، بحثی درباره گفتمانهای روشنفکری و سیاست مدرنیزاسیون در ایران، ترجمه جلال توکلیان، طرح نو، صص ۲۷۴- ۲۷۳).
عباس میلانی هم در توضیح وضعیت پس از درگذشت آیت الله بروجردی در ۱۰ فروردین ۱۳۴۰ نوشته است که از یک سو، “روشنفکران گردونه روشنگری درگیر اساطیر خود بافته خویش بودند- اساطیری که از قضا خود این روشنفکران را به هیأت منجیان و مهدیان عرفی شده زمان بدل میکرد”، و از سوی دیگر، شاه کمونیستها و طرفداران مصدق را دشمن اصلی به شمار میآورد. در این شرایط نیروهای مذهبی “به ایجاد شبکهای سرتاسری و گونه گونه و پر انعطاف برخاستند. حتی وقتی عناصر رادیکال مذهبی چون آیت الله خمینی به حصر یا تبعید دچار میشد، بخش اعظم شبکه حامیانشان، بدون نگرانی از ساواک، و گاه حتی با تکیه به حمایت آن، به فعالیت خود ادامه میدادند…در حالی که مجلات روشنفکری حداکثر چند هزار خریدار داشت، مجلات مذهبی قم هر کدام چندین ده هزار مشترک داشت” (عباس میلانی، نگاهی به شاه، نشر پرشین سیرکل، ص ۳۳۵).
آیت الله خمینی نه تنها بازار و دانشگاهیان مذهبی، بلکه تمامی مساجد و تکایای شهرها و روستاها را در اختیار داشت/گرفت. بسیج نیرو برای او کاری ساده بود.
علی میرسپاسی همین مدعا را درباره ایران دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ تأیید کرده و گفته است: “وجود شبکهای از مساجد، حوزههای علمیه، مراکز سخنرانی، انتشار جراید و کتابهای دینی، دسترسی به وسایل ارتباط جمعی چاپی و الکترونیکی، روند ثابت و منظم تربیت روحانیان در مدارس دینی قم و جاهای دیگر؛ از جمله منابعی است که در اختیار رهبران اسلام سیاسی قرار دارد و آنها را از یک پایگاه اجتماعی مهم بهره مند میکند” (علی میرسپاسی، تأملی در مدرنیته ایرانی، ص ۲۸۰).
عباس میلانی هم در پیگفتاری که به روایت فارسی کتاب نگاهی به شاه افزوده تا سقوط رژیم پهلوی را توضیح دهد، بر همین نکته را تأیید کرده و نوشته است: “شمار شگفت انگیز مجالس و تکایا و حسینیههای واپسین دهه شاه نه تنها حیرت آور بلکه مهم تر این که نشانگر نگاه نادرست شاه بود. مذهبیون به ویژه آنان که از خمینی جانبداری میکردند نه متحد شاه که مدعی قدرت مطلقه در ایران بودند. وقتی در اواسط دهه هفتاد (پنجاه) رژیم شاه ناگهان دچار بحران شد… تنها نیرویی که از تشکیلات سرتاسری و وسیع و پر تجربهای برخوردار بود مذهبیون بودند و چنین شد که شخصیتی چون آیت الله خمینی که معاند تجدد و دموکراسی بود، به نماد و رهبر جنبش دموکراتیک مردم ایران بدل شد” (عباس میلانی، نگاهی به شاه، ص ۵۴۷).
عباس میلانی توضیح نمیدهد که چرا بارها جنبش/انقلاب ۵۷ را “جنبش دموکراتیک مردم ایران” به شمار آورده است؟ شاید با توجه به شرکت اکثریت مردم ایران در انقلاب، آن انقلاب را دموکراتیک نامیده است. اما اگر به گفتمان غالب انقلاب نگریسته شود، آن گفتمان دموکراتیک نبود. اگر به گروهها و طیفهای سیاسی نگریسته شود، وی نیروهای مذهبی را که دموکراتیک نمییاند. درباره چپ ها- که خود عضو “سازمان [مائوئیستی] انقلابی حزب توده ایران” بود (ص ۲۸۹ نگاهی به شاه)- هم در پیگفتار نوشته است:
“روایت سوم از نوسازی و تجدد از آن مارکسیستها بود. اکثر آنها بر آن بودند که دولتی قدر قدرت، برخاسته از “حزب پیشقراولی” که پیشقراولی اش را خود تعیین و تصویب کرده بود، باید فرایند نوسازی اجباری در جامعه را برعهده گیرد. آنها طرفدار اقتصاد برنامه ریزی شده بودند، و ایران را در سیاست خارجی به ظاهر متحد و در واقع پیرو شوروی میخواستند. بدون شک در میان مارکسیستها کسانی چون خلیل ملکی هم بودند که نه سرسپردگی به شوروی را بر میتابیدند و نه قدر قدرتی حزب و دولت را. آنها منادی روایتی سوسیال دموکراتیک از مارکسیسم بودند” (عباس میلانی، نگاهی به شاه، ص ۵۴۶).
مارکسیستها در جامعهای مذهبی به ترویج “ماتریالیسم تاریخی” میپرداختند. روحانیت هم آن قدر زرنگ بود که بر خداناباوری آنان تأکید ورزد. در مناظره های ایدئولوژیک اول انقلاب، مصباح یزدی، احسان طبری را ضد خدا و آته ایست خواند. احسان طبری همانجا نوشته ای به مصباح می دهد که مرا ضد خدا نخوانید. پس از پایان جلسه، مصباح یزدی پیشنهاد می کند که جلسه بعدی درباره خدا باشد. احسان طبری پاسخ می دهد: “من هرگز علیه خدا سخن نخواهم گفت حتی اگر حزب توده مرا به این عمل الزام کند.” او آن قدر آگاه بود که خود را در برابر همه مردم قرار ندهد.
بدین ترتیب، خمینی، نسبت به همه گروههای رقیب، دارای بیشترین شبکه اجتماعی سراسری در سطح کشور بود. مرجع تقلید هم بود و مقلدان بسیاری داشت. یرواند آبراهامیان- متفکر چپ سکولار- علی شریعتی را “ایدئولوگ حقیقی انقلاب اسلامی” به شمار آورده است (یرواند آبراهامیان، تاریخ ایران مدرن، ترجمه محمد ابراهیم فتاحی، نشر نی، ص ۲۵۷). اما شریعتی مدافع “اسلام منهای روحانیت”، مخالف روحانیت سنتی غیر انقلابی بود، ولی از روحانیت انقلابی (آیت الله خمینی، آیت الله خامنه ای، و…) و نظریه ولایت فقیه دفاع میکرد. کتاب ولایت فقیه آیت الله خمینی را خوانده بود و به صفحات آن نیز ارجاع میداد.
برساختن شکاف سکولار/اسلام گرا
تجربه انقلاب همه را تغییر داده است. هیچ کس در جای سابق خود قرار ندارد. بخشی از نیروهایی که در دوران قبل از انقلاب نیروهایی مذهبی را هیچ به شمار میآوردند، اینک تمام توجه خود را به آنان معطوف ساختهاند. آنان نیروهای مذهبی/اسلام گرایان را به دشمن اصلی تبدیل میسازند.
گفته میشود که شکاف اصلی اجتماعی، شکاف سکولاریسم و اسلام گرایی است. اصل مدعا در متن واحد، به دو معنای متفاوت به کار میرود.
الف- سکولاریسم (به معنای جدایی نهاد دین از نهاد دولت) در برابر اسلام گرایی (به معنای اعتقاد به هرگونه حکومت دینی).
ب- سکولاریسم/اسلام گرایی به معنایی غیرمذهبیها در برابر مذهبیها.
این رفت و آمد دلیلی دارد. برای این که اگر سکولاریسم به معنای جدایی نهاد دین از نهاد دولت به کار رود، بسیاری از نواندیشان دینی/نوگرایان مسلمان، به جدایی نهاد دین از نهاد دولت باور داشته و آن را تئوریزه میکنند. با توجه به این واقعیت، برخی از افرادی که قصد دارند “ما” و “دیگری” بسازند، “ما”ی سکولارشان نمیتواند شامل حال “مسلمانان سکولار/اسلام گرایان سکولار” باشد. چون اصل اسلام را هم عامل مسائل و مشکلات به شمار میآورند. به همین دلیل، سکولاریسم/اسلام گرایی را به سرعت به غیر مذهبیها در برابر مذهبیها تبدیل میکنند.
دامن زدن به نزاع مذهبیها و غیر مذهبی ها، کاملاً به زیان فرایند گذار به نظام دموکراتیک ملتزم به آزادی و حقوق بشر تمام خواهد شد. حتی پس از گذشت ۳۵ سال از حکومت استبدادی جمهوری اسلامی، غیر مذهبیها بازنده این نزاع خواهند بود. تبدیل شکاف اجتماعی دیکتاتوری و دموکراسی به شکاف اجتماعی سکولاریسم و اسلام گرایی، حتی اگر شدنی باشد، دموکراسی و حقوق بشر را به حاشیه خواهد راند.
مصر یک مصداق این حکم است. ارتش مصر که از زمان کودتای ناصر تاکنون بر قدرت سیاسی و اقتصادی سیطره داشته، با کودتای مجدد همه چیز را در دست گرفت، در قانون اساسی جدید قدرت خود را بیشتر افزایش داد و قرار است که ژنرال کودتاگر با بالاترین درجه نظامی، رئیس جمهور شود. “سکولاریسم بنیادگرا” (تعبیر جان راولز در قانون مردمان)، کودتاگران نظامی را بر اسلام گرایانی که از طریق انتخابات دموکراتیک به قدرت رسیده باشند، ترجیح میدهد.
جبهه مای سکولار
جبهه بندی حول سکولاریسم نامطلوب و ناشدنی است. اختلاف نظر عمیق سکولارها (معتقدان به جدایی نهاد دین از نهاد دولت) این امر را ناشدنی میسازد.
به سکولارهای غیر مذهبی بنگرید: ناصر زرافشان، فریبرز رئیس دانا، موسی غنی نژاد، سید جواد طباطبایی، یوسف اباذری، مراد فرهادپور، خشایار دیهیمی، عباس میلانی، حمید دباشی، محمد رضا نیکفر، علی میرسپاسی، حسین بشیریه، و…؛ آیا اینها میتوانند در یک جبهه با یکدیگر همکاری عملی داشته باشند؟
از چپ چپ تا راست راست؟ از مدافع دخالت خارجی تا مخالف دخالت خارجی؟ از مخالف تحریمهای فلج کننده اقتصادی تا موافق تحریمهای فلج کننده اقتصادی؟ از معتقد به مبارزه مسالمت آمیز تا معتقد به انقلاب؟ و…
ایران گرفتار مسائل و مشکلات واقعی، نیازمند راه حلهای مشخص است. به عنوان نمونه در حوزه اقتصاد، رکود تورمی، رشد اقتصادی منفی، بیکاری، نابرابری اقتصادی و فقر در انتظار راه حلاند. راه حلهای راستها (لیبرالها و نئولیبرال ها) متفاوت از راه حلهای چپها (سوسیالیستها و کمونیست ها) است. هر گروه سیاسی ای میبایست برنامه و راه حلهای خود را برای مسائل مشخص ارائه نماید، نه این که در پشت بیرق سکولاریسم مخفی شود و از اظهار نظر دقیق بگریزد.
مسائل واقعی حوزههای فرهنگ، سیاست داخلی، سیاست خارجی، اقتصاد، اجتماع، و…نیازمند برنامه و راه حلاند. چشم بستن بر مشکلات و مسائل واقعی، تکرار و تأکید بر سکولار بودن، گره از کار فروبسته ایران نمیگشاید.
با سکولاریسم نه تنها نمیتوان جبهه سازی کرد، بلکه نمیتوان اقشار گوناگون اجتماعی- از جمله کارگران- را سازماندهی و بسیج کرد. بسیاری از نیروهای مذهبی نیز سکولار بوده و هستند. میان آنان نیز تفاوتهای چشمگیری وجود دارد.
جریان روشنفکری دینی
با مثال دیگری هم میتوان مدعا را توضیح داد. تا حدی که من اطلاع دارم، همه آنان که “روشنفکر دینی” به شمار میروند، سکولار- مدافع جدایی نهاد دین از نهاد دولت- هستند. اما افرادی که توسط دیگران جریان روشنفکری دینی خوانده میشوند، دهها اختلاف نظر اساسی دارند. آثار عبدالکریم سروش نشان میدهد از بیشترین اقتصاد دانی که نام برده و حمایت کرده، فون هایک لیبرتارین است. اما در همین جریان، دیگران مدافع جان راولز، آمارتیاسن، و…هستند.
مصطفی ملکیان، محمد مجتهد شبستری، محسن کدیور، و…خود را روشنفکر دینی نمینامند. آرش نراقی هم گفته است که دیگر به این جریان تعلق ندارد. با این همه، همه اینها سکولارند. اگر سکولاریسم چسبی بود که افراد را دور هم جمع میکرد، این تفرق چه معنایی داشت و دارد؟ آنان که روشنفکر دینی خوانده میشوند، از نظر اقتصادی و سیاسی به دو گروه چپ و راست تقسیم میشوند. عبدالکریم سروش که شاخصترین چهره روشنفکری دینی و سکولار است، چه نظری درباره سیاست خارجی (نسبت به آمریکا، اروپا، منطقه خاورمیانه، اسرائیل، و…) دارد؟ نمیدانیم، چون سخنی در این زمینهها بیان نکرده است. اگر جدایی نهاد دین از نهاد دولت ملاک جبهه سازی باشد، سروش و آرامش دوستدار در یک جبهه قرار میگیرند. اما این چنین شیری خدا هم نافرید.
شکاف اصلی و جبهه بندیهای اصلی
شکاف اصلی اجتماعی ایران، شکاف دیکتاتوری و دموکراسی است. همه نیروهای مدافع دموکراسی، آزادی، حقوق بشر، برابری و کثرت گرایی؛ در برابر جبهه دیکتاتوری قرار میگیرند. برجسته کردن دوگانه سکولار/اسلام گرا- خصوصاً اگر به دوگانه غیرمذهبی/مذهبی فروکاسته شود- نه تنها مشکل گشا نیست، بلکه به کینه و نفرت دامن میزند. در میان افرادی که این رویکرد را برگزیده اند، کسانی از کودتای ارتش مصر دفاع کرده و میکنند، اسلام را جاهلیت و مسلمانان را نادان میخوانند، نوشتهاند که شاه نیز باید مانند ارتش مصر در سال ۵۷ مسلمانان وحشی را قتل عام میکرد. این مواضع و رویکرد، دقیقا به سود حکومت استبداد دینی جمهوری اسلامی تمام میشود.
جامعه ما برای گذار به دموکراسی، نیازمند حداقل دو حزب لیبرال دموکراسی و سوسیال دموکراسی است. البته اگر مسلمانانی بخواهند حزبی مانند حزب دموکرات مسیحی آلمان و سوئد داشته باشند، نباید مانع آنان شد. آن هم حزبی سکولار به نام “حزب دموکرات اسلامی” خواهد بود.
احزاب یاد شده میبایست برنامهها و خط مشیهای خود را در زمینههای گوناگون اعلام کنند. وقتی تفاوتها در قلمروهای گوناگون روشن شد، مردم میتوانند به این یا آن حزب بپیوندند. کار اصلی این احزاب سازماندهی مردم و قدرتمند ساختن آنان برای گذار به دموکراسی است.
می گویند جمهوری اسلامی اجازه نمیدهد و سرکوب خواهد کرد. مگر دیگر رژیمهای دیکتاتوری با مخالفان خود چه کرده اند؟ آیا فرانکو، پینوشه، یاروزلسکی و دیگر دیکتاتورها اجازه دادند؟
نتیجه
اگر از انقلاب ۵۷ درسی باید آموخت، آن درس این است: جبهه سازی بزرگ و فراگیر پیرامون دشمن واحد، بی فایده و خطرناک است. شعار “همه با هم” آیت الله خمینی را به یاد آورید. اگر آن روز شاه و خاندان پهلوی به دشمن مشترک همگانی تبدیل گردیدند، اینک افراد و گروههایی میکوشند تا اسلام، اسلام گرایان و نیروهای مذهبی را به دشمن مشترک تبدیل کنند.
کثرت گرایی معرفتی و اجتماعی، رکن رکین دموکراسی خواهی است. مبارزه، علیه استبداد دینی به قصد گذار به دموکراسی است. پذیرش تک تک افراد به عنوان “شهروندان آزاد و برابر” اساس کار است. مشروعیت عملی بخشیدن به “شهروندان آزاد و برابر”، جایی برای تبعیضهای قومی و دینی و جنسیتی باقی نمینهد. “شهروندان آزاد و برابر” وقتی سازمان بیابند، خود را در تشکلهای لیبرال دموکراسی، سوسیال دموکراسی، و…به نمایش خواهند گذارد. مبارزه با اسلام و نیروهای مذهبی، درس ناآموزی است.