علیرضا رجائی

یادداشت

همچو ایوب در بلا خوش باش!

چکیده: این یادداشت کوتاه به مناسبت سالروز تولد علیرضا رجایی با چشم تر نوشته شده است. پائیز ۱۳۷۷ برای به دفتر روزنامه خرداد در خیابان افریقا رفته بودم. دبیر سیاسی روزنامه زودتر از بقیه خندان به استقبالم آمد و در آغوشم کشید. این اولین تصویر من از دکتر علیرضا رجایی است. آن خنده ملیح هرگز از خاطرم محو نمی شود. چرا علیرضا باید شکایت کند؟ علیرضایی که من می شناسم تربیت یافته مکتبی است که بلاء را آزمایش الهی بندگان مقرب می‌داند. علیرضا رجایی ایوب دوران ماست: ای یوسف جان ز حال یعقوب بپرس / وی جان کرم ز رنج ایوب بپرس. ایوب در قرآن نماد صبوری و شکوری است. بلا از هر سو ایوب را احاطه کرد اما او هرگز امیدش را به رحمت خداوند از دست نداد: خدا ایوب را گر داشت رنجور / نبود الا ز فرط دوستداری. پایان داستان پرفراز و نشیب ایوب شیرین است. این دوبیتی شاه نعمت الله ولی سخت بر دل نشستنی است: هر بلائی که باشد از محبوب / آن بلا خود مرا بود مطلوب. در بلا صبر کن که تا باشی / مبتلای بلاش چون ایوب. این بشارتی برای ایوب زمانه ماست. یک ملت برای استجابت دعای خالصانه علیرضا رجایی نیایش می کند. علیرضا شفا پیدا می کند. همسر و فرزندان او باز می‌گردند. رحمت خداوند شامل حال این بنده خالص اوست. علیرضا رجایی در این روزهای صبر و تنهایی با این ترجیعات ژرف سنایی آشناست و آن را سرلوحه سلوک عرفانی خود کرده است: تا کی کشم بیداد من، تا کی کنم فریاد من / روزی بیابم داد من، الصبر مفتاح الفرج. ایوب با چندین بلا، کاندر بلا شد مبتلا / پیوسته این بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج. آنچه بدن نحیف علیرضا بعد از جراحی‌های مکرر نیاز دارد امید و دعای خیر است. ما همگی مرهون رشادت او هستیم. او در دفاع از آرمان سبز ملت ایران به زندان رفت. قساوت مسئولان دروغگوی جمهوری اسلامی در حق او قساوت در حق ملت ایران بوده است. علی‌رضا رجایی نورچشم ملت ایران است. سلامتی و شفای عاجل او دعای شب و روز همه ماست. ۲۸ مهر ۱۳۴۱ سالروز تولد علیرضا رجایی است. از این شعر هدیه‌ای زیباتر نیافتم. عمر باعزتش دراز باد: در ره عشق او بلاکش باش / همچو ایوب در بلا خوش باش. چون در آید بلا، مگردان روی / روی درحق کن و «‌رضینا» گوی.

یادداشت

عید قربان، علیرضا رجائی و بی دهان خندیدن

چکیده: بنا داشتم در عظمت عرفه چیزی بنویسم. قبل از اینکه قلم بدست بگیرم سری به اخبار زدم. خبر زیر متوقفم کرد: «پزشکان برای جلوگیری از پیشرفت بیماری علیرضا رجایی، که در دوران زندان به سرطان مبتلا شده بود، بخش هایی از فک فوقانی و عضلات صورت و همچنین چشم راست او را تخلیه کرده اند.» رجائی را از بیش از بیست سال قبل می شناختم. علیرغم نامهربانی های زمانه همیشه لبخند ملیحی بر لب داشت. یاد این شعر مولانا افتادم: چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا / زیرا از آن کم دیده‌ای، من صدصفت گردیده‌ام. در دیده من اندرآ، وز چشمِ من بنگر مرا / زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام. تو مستِ مستِ سرخوشی من مستِ بی‌سر سرخوشم / تو عاشقِ خندانْ لبی، من بی‌دهان خندیده‌ام.
به عکس نگاه می کردم، اما بیمارِ روی تخت خیلی با رجایی که من می شناختم فرق داشت.اکنون علیرضا چطور ممکن است بخندد؟ همان لبخند همیشگی محجوبانه اش. این بخش از شعر مولانا آتش به جانم زد: «من بی‌دهان خندیده‌ام». اعتراف می کنم تا حالا معنی این شعر را نفهمیده بودم. علیرضا رجایی با صورت مجروح و فک تخلیه شده، بی دهان می خندد. یاد احمد قابل افتادم. او هم در زندان در اعزامش به پزشک متخصص و بیمارستان تعلل شد و زمانی اعزام شد که دیگر دیر شده بود. نه قابل نالید نه رجایی می نالد. آنها ایوب وار رنج بیماری را به جان خریده اند و چون رضای دوست را در أنواع ابتلایی که به جانشان افتاده یافته اند با آرامش تحمل می کنند. اما زندانبان، بازجو، قاضی، رئیس قوه قضائیه، و بالاخره مقام رهبری که منصوبانش اینگونه آشکارا در حق منتقدان مسالمت جو ظلم می کنند، در دنیا و آخرت چه پاسخی دارند؟ شب عید قربان است. یکی از دو عید بزرگ اسلامی، بزرگتر از مبعث و غدیر. باید چیزی می نوشتم. می خواستم از سنت ابراهیم خلیل الرحمن بنویسم که به امر خداوند عزیزترینش را به مذبح برد: اسماعیل را. علیرضا رجایی هم سلامتیش را در راه خدا داد: یک چشم و بخشی از فک فوقانی و عضلات صورتش را. خدایا این قربانی را از او به احسن وجه بپذیر.