پیوست ۲:
جنبش سبز بازگشت فرهنگ جهانشهری ماست (۱)
حمید دباشی
من دلم سخت گرفته است
از اين ميهمانخانۀ مهمانكش ِروزشتاريک که به جان هم
نشناخته، انداخته است
چند تن خوابآلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشيار[۲]
سالگرد ۲۲ خرداد پیش روی ماست. بهزودی جنبش سبز مردم ایران اولین سال پرحادثه و غرورآفرین خود را پشت سر خواهد گذاشت. درست سی سال بعد از انقلاب بهمن ۵۷ ما مردم ایران، جنبش سبز نقطۀ عطفی تاریخی در سرنوشت ملت مبارز و نستوه ماست. سی سال بعد از آن انقلاب عظیم اجتماعی، مردم ما بار دیگر برای احقاق حقوق حقّۀ شهروندی و دموکراتیک خود طی روزها و هفتهها و ماهها به خیابانها ریخته و طی تظاهرات متین و زیبا و آراستۀ میلیونی خود قد علم کرده، کتک خوردهاند، “خس و خاشاک” خوانده شدهاند، از وسط خیابانها ربوده شده، به سیاهچالهای جمهوری اسلامی برده شدهاند، مورد شکنجه و آزار و تجاوز قرار گرفته و حتی بسياری از آنميان کشته شدهاند. مرد و زن، پیر و جوان، فقیر و غنی، متدین و مقیّد به آداب و رسوم تشیّع و یا نهچندان پایبند به چنین باورها و آیینهایی مقدس و محترم، چه در خیابانهای شهرها و چه در فضاهای مجازی اینترنتی، مردم ما به رشادت و دلیری بار دیگر حوزۀ عمومی متعلق به خودشان را تصاحب کرده و به خلق خرد جمعی خویش مشغول شدند. سی سال بعد از انقلاب بهمن ۵۷، کشور ایران بار دیگر به خود شهروندان ایرانی متعلق است و نه به نایبان خودگماشتۀ امامی غائب و یا به اولیاء فقاهت مطلقه و یا به مجلسی از خبرگان رهبری خود – چنین- خوانده یا به مجلسی جهت تشخیص مصلحت نظامی که قرار است مرجعیتش را از ما مردم عادی گرفته باشد و یا به روحانیون عالیرتبۀ شیعه و یا به اعوان و انصار شاهزادهای از خاندان پهلوی و یا به حسنهای صباح فدایی و شهید و مریدپرور مذکر و مؤنث معاصر. مردم عادی، شهروندان جمهوری که ما هستیم و از ماست بار دیگر برخاسته و صاحب سرزمین پدران و مادران خود شدهاند- رأی دادهاند و مطالبۀ رأیشان را میکنند. نمادی سبزرنگ را بر چهرههای زیبا و مصمّم خود نهادهاند و دستافشان و پایکوبان و سرودخوانان و سرمست دلیری خویش پیر و جوان مشت مصمّم خود را به دادخواهی بلند کردهاند. کاوه آهنگر از پس متون و اسطورهها و در قفای قرون و اعصار امسال مفتخر و نگران فرزندان دلیر خویش بوده است.
تصاحب حوزۀ عمومی
اولین و بزرگترین و شریفترین و ماندگارترین دستاورد این جنبش که فرزندان ما از آن به رنگ سبز یاد میکنند تصاحب حوزۀ عمومی و شروع به خلق خرد جمعی جهت احقاق حقوق شهروندی ماست. در این حرکت عظیم مردم ما، عدهای جان خود را کف دستشان گرفته به خیابانها میآیند و سرود میخوانند و شعار میدهند و عکس و ویدئو میگیرند و در دنیا پخش میکنند و بعد هم میروند خانه پای کامپيوترشان و وبلاگ مینویسند و دیگرانی هم وبسایت راه میاندازند و یا در رسانههای عمومی در هر جای دنیا که به آنها دسترسی دارند سخنرانی میکنند، مقاله مینویسند، مصاحبه میکنند، جلوی سازمان ملل جمع میشوند، اعتصاب غذا میکنند، سرود میخوانند، طومار مینویسند، مچبند سبز میبندند، فیسبوک درست میکنند، با خبرنگاران به فارسی و انگلیسی و فرانسه و آلمانی و ژاپنی و چینی و روسی و عربی و هر زبان دیگری که بلد باشند مصاحبه میکنند. ایرانیان هر جای دنیا که باشند مفهوم وطن را تعریف مجدّدی کردهاند. وطن شده است جایی که یک صندوق رأی باشد و جلویش دفعتاً یک ایرانی سبز شده باشد.
محصول همۀ این کارها شده است به تصرف درآوردن حوزۀ عمومی و خلق خرد جمعی، امری آجل در حیات اجتماعی ما مردم ایران که جمهوری جائر اسلامی بیش از سی سال است آن را به تعویق انداخته است. ملت ما امروز دوباره بر پا خاسته و حقوق شهروندی خود را مطالبه میکند. با کسی هم سر عناد و ستیز ندارد. بیش از سی سال پیش همین ملت به امید همین حقوق بلافصل شهروندی انقلاب کرده بود، و امروز آن همه امید را نقش بر آب میبیند. این ملت فرزندان خود را دیگر در لباسهای یونیفرم ضدشورش و پشت نقابهای آهنین و سلاحِگرمبهدست و قدارهبند و چماقکش نمیشناسد و فکر میکند شاید آدمهای دیگری از کشورهای همسایه به کشور ما آمدهاند تا چوب و چماق بر فرق سر خواهران و برادران ما بشکنند. ولی هیچ ضربوشتمی ملت ما را از پا نینداخته و حتی آنها را بیشتر هم مصمّم کرده است. هر روز از روز پیش حوزۀ عمومی بیشتر در اختیار ملت ما قرار میگیرد و سعی بلیغ همۀ ما در ساختن و پرداختن و حک و اصلاح خرد جمعی ماست تا از آن گذر، ما صلاح ملت خویش را بهتر بدانیم. منظور و مقصد این خرد جمعی صرفاً و منحصراً متوجه چندوچون جمهوری اسلامی و ابقا یا انحلال آن نیست. ما در شرف کشف هجی جدیدی در دستور زبان سیاسی خود هستیم.
ولی در خلق این خرد جمعی، ما در خم کوچۀ اول به یک بنبستی رسیدهایم که تا از آن عبور نکنیم به جایی که باید-یعنی به تبیین و تحقیق حقوق شهروندی خودمان در یک جمهوری دموکراتیک- نخواهیم رسید. این بنبست عبارت است از یک تضاد کاذب و یک خصومت لجوجانه بین عدهای از فرهیختگان ما که خود را “روشنفکران دینی” میدانند و عدهای دیگر که مصرّند خود را “سکولار” بنامند، و هیچ کدام از این عزیزان فرهیخته هم حاضر نیست از خر شیطان پیاده شود و حالاحالاها کوتاه بیاید. روشنفکران دینی همانقدر مصرّند به دینی بودنشان که سکولارها متعصب هستند در سکولاریشان. این تضاد کاذب ولی لجوجانه منتجۀ فضای مسدود و محدود استبداد سیاسی و جزماندیشی فکری در ایران ازسویی و سرخوردگی و عناد آنان که از ایران رخت سفر بستهاند ازسویدیگر است.
شاید مهمترین مباحثۀ نظری سال پیش که مبین این تضاد کاذب بود پیرامون مقالۀ آقای محمدرضا نیکفر است تحت عنوان “الهیات شکنجه” که در آن میفرمایند: “در آغاز این نوشته، زندان بهعنوانِ جای ممتاز پدیداری حقیقت حکومت دینی معرفی میشود. از این میقات نقبی زده میشود به دین و خدای آن. خدای شکنجهگران، که خود طبعاً شکنجهگر است، در کانون بررسی قرار دارد. پرسیده میشود که مسئولیت این خدا با کی است. در ادامه به شعار “الله اکبر” پرداخته میشود، به امکانهایی که به دست میدهد و محدودیتهایی که دارد. در پایان از معنویتی سخن میرود که بایستی ابتذال و خشونت دینی را بتاراند. این معنویت، سکولاریسم نامیده میشود.” در این مقالۀ مهم و مستدلّ و بهموقع خشم موجّه آقای نیکفر از بیدادهای مستمر و دیرینۀ جاری در زندانهای جمهوری اسلامی به استنباط ناموجّهی از پدیدارشناسی منتهی میشود که طی آن ایشان قائل است به این سوال که “چرا حقیقت حکومت اسلامی همواره در زندانها تجلّی مییابد؟”
حقیقت همۀ حکومتها در “زندان” یعنی در ذات خشونت سازمانیافته تجلّی میکند، و این امر را ما حداقل از زمان “ماکس وبر” که سیاست را در رسالۀ معروف “سیاست بهعنوانِ وظیفهای معنوی” (۱۹۱۹) “انحصار خشونت موجّه” تعریف کرد دانستهایم و بهطور قطع “ماکس وبر” فقط جمهوری اسلامی فعلی و یا هیچ “حکومت اسلامی” دیگری را هم در تعریف معروف خود از سیاست در مدنظر نداشت وقتی سیاست را انتظام خشونت موجّه تعریف کرد. زندان اوین و بازداشتگاه کهریزک همانقدر محل تجلّی حکومت اسلامی است، همانطور که آقای نیکفر میفرمایند، و درست هم میفرمایند، که بازداشتگاههای “گوانتانامو” و “باگرام” و زندان “ابوغریب” محل تجلّی امپراطوری مسیحی آمریکا، و بازداشتگاههای مخوف اسرائیل محل تجلّی حکومت کلیمی، و به قول “جو رجیو آگامبن” بازداشتگاه “آشویتس” محل تجلّی کلیت حکومت فاشیستی آلمان نازی و حتی پاشنه آشیل “قانونمندی غربی”، و یا به قول “آدورنو” و “هو رخهایمر” همین “آشویتس” محل تجلّی کل دیالکتیک عصر روشنگری است، همچنانکه گولاگهای استالین. آقای نیکفر البته حق دارند به نمونۀ مشخصی از این اصل کلی اشاره کنند، مادام که ما کل نظام سازمانیافتۀ خشونت را در ذات همۀ حکومتها از یاد نبریم. “هر دولتی[۳] مبتنی بر خشونت است.” این حرف معروف “تروتسکی” را در “برست لیتوسک” در خاتمۀ جنگ جهانی اول “ماکس وبر” اساس تعریف خود از “دولت” قرار داد- و منظورش هم از این “دولت” البته “جمهوری اسلامی” نبود- ولی جمهوری اسلامی امروز مشمول آن تعریف جامع است.
در پاسخ به سؤال خودشان که چرا چنین است که “حقیقت حکومت اسلامی همواره در زندانها تجلّی مییابد؟” حضرت نیکفر همچنین میفرمایند که برای این پرسش باید “پاسخی پدیدارشناسانه داد.” بعد هم لطف میکنند و مختصر تعریفی از این مکتب فلسفی برای خواننده فارسیزبان بهدست میدهند و اضافه میکنند که: “عزیمتگاه پدیدارشناسی این اندیشه است که برای گذر از گمان به شناخت حقیقی باید خود را در موقعیت تجربه و به سخن کلیتر در کوران آزمونی بگذاریم که به ما امکان دهد به موضوع (پدیدار) نزدیک شویم.” این البته فرمایش درست و وزینی است. ولی زندان و شکنجه در جمهوری اسلامی همانقدر “کوران آزمونی” دقیق از اسلام است و یا دادگاههای “انکیزیسیون” مسیحی از مسیحیت و یا غارت صهیونیسم از ملت فلسطین از یهودیّت که جنبشهای آزادیبخش مردم مسلمان یا مسیحی یا کلیمی در آسیا یا آفریقا یا آمریکای لاتین یا اروپا از همان اسلام و مسیحیت و یهودیت. یعنی بیهیچ استنباطی از پدیدارشناسی مورد عنایت آقای نیکفر نمیشود فقط کتاب و متفکرسوزیها و شکنجه و زندهزنده آدمیان را سوزاندن در اسپانیا عصر “انکیزیسیون” را “کوران آزمون” مسیحیت دانست ولی نه “الهیات رهاییبخش” آمریکای لاتین را. “آریل شارون” و “باروخ گلدستین” همانقدر به یهودیت حق دارند که “ایمانوئل لویناس” که پدیدارشناسی استادش “هوسرل” را- که مورد عنایات آقای نیکفر است- به یک بالانس معکوس واداشت تا “چهره دیگری” را “عزیمتگاه پدیدارشناسی” بنشاند تا “مشاعر شخص” را. علی خامنهای و حسین شریعتمداری و محمود احمدینژاد و ملاعمر و اسامهبنلادن همانقدر مسلمان هستند که ابنعربی و جلالالدین رومی، شهابالدین سهروردی و حافظ. اگر خدای شکنجهگر مسلمان و مسیحی و کلیمی هم شکنجهگر است که هست، خداوند جلالالدین رومی و مایستر اکهارت و امانوئل لویناس هم حرفهایی انتقادی راجع به آن شکنجهها دارند- و بهطور قطع نه از منظر آنچه جناب نیکفر “سکولاریسم” مینامند.
حضرت نیکفر در تبیین پدیدارشناسی برای خوانندۀ فارسیزبان لطف میکنند و مثال میآورند و به درستی میفرمایند که ” میخواهید گرمای تابستان آبادان را حس کنید؟ در مردادماه به آنجا سفر کنید!” چون بنده بچۀ جنوب هستم این مثال بهخصوص را خیلی خوب متوجه شدم. ولی بهعنوان یک بچۀ اهل جنوب خدمت ایشان با احترام عرض میکنم که محصول گرمای تابستان آبادان ما فقط لهله و تشنگی و حرارت طاقتفرسا آنطورکه ایشان فرض میفرمایند نیست، توأمان وجودی همان گرمای جنوب ما در ضمن خرمای شیرین ما، هوای فرحبخش شبهای خنک قایقرانی روی کارون و یا بر پشت بامها خوابیدن، و یا حتی خزانۀ ملی نفت ما که این جناب مستطاب احمدینژاد دارد حیفومیل میکند هم “عزیمتگاه پدیدارشناسی” همان جنوب ماست. بهعبارتدیگر خشم شریف آقای نیکفر از پلیدی جمهوری اسلامی و مقصد ایشان به سوی معنویتی که “سکولاریسم نامیده میشود” افق دید پدیدارشناسی ایشان را محدود و مقیّد و چهبسا مخدوش میکند. استنباط ایشان از پدیدارشناسی در نتیجه نه جامع است نه مانع. هیچ شکی نیست که اوین و کهریزک هم “کوران آزمونی” دقیق از اسلام هستند، همانطوریکه صدای سهمگین طبل و سنج هم بخشی از سمفونی شمارۀ پنج بتهوون هستند همانطوریکه صداهای ویولن و اوبو و پیانو و فلوت. پدیدارشناسی سمفونی شمارۀ پنج بتهوون یا گرمای جنوب ما نمیتواند پدیدارشناسیای از سر لجاجت و عناد و صرفاً به قصد از قبل تعین شده نائبالزیاره بودن در “امامزاده سکولاریسم” باشد.
چرخشی نقاد برعلیه متافیزیک بعد از یک فاجعۀ ملی یا قومی البته مقولۀ تازهای نیست و شاید بتوان ریشههای آن را حتی در گرایش ایرانیان به تصوّف انسان، مرکز و گریز از کلام اشعری و حتی فلسفه ارسطویی/ ابنسینایی بعد از حملۀ مغول هم ردیابی کرد، و شاید برجستهترین نمود آن در تاریخ فلسفۀ معاصر “تأمّلاتی بر متافیزیک بعد از آشوویتز” تئودور آدورنو در “دیالکتیک منفی” (۱۹۶۶) وی است. همین پدیده در فلسفه “امانوئل لویناس” که خود از دربندان فاجعۀ کلیمیان اروپایی در آلمان نازی بود و پدر و برادرانش قربانی نسلکشی یهودیان اروپا شدند (فاجعهای که محمودخان احمدینژاد بهکلی منکر آنهاست) و همسر و دخترش صرفاً به دلیل شجاعت دوستش “موریس بلانشو” نجات پیدا کردند صادق است. گرایش “لویناس” به اولویت اخلاق در فلسفه و جایگزینی “چهرۀ دیگری” بهجای وجدانیات “شخص/ نفس” در پدیدارشناسیش نیز ناشی از همین تجربۀ بحرانی خود وی تصوّر میشود. در عالم هنر نیز در نقاشیهای “شگل” و یا در ادبیات “پریمولوی” و یا سینمای “گیلو پونته کوروو” و یا هنر گرافیک “آرت اشپیگلمن” همین تشویشهای بعد از “هلوکاست” هویداست. این پدیده هم صد البته منحصر به هولوکاست کلیمیان اروپایی نیست. از التهاب روایی قصههای “غسان کنفانی” تا طنز “امیل حبیبی” تا نثر “آنتون شماس” تا کارتونهای هنرمند کبیر فلسطینی “ناجی العلی” تا عکسهای “طارق الغصین” تا بتوارگی زمین در سینمای میشل خلیفی و بریدگی زبان تصویر در سینمای الیا سلیمان و ترفندهای روایی گنگ در مستندهای “محمد بکری” و “می مصری” و “نزار حسن” در سینمای فلسطین جملگی منبعث از بحرانهای روحی ملی و قومی مشابهی در میان ملت ستمکشیده ولی استوار فلسطین است.
باید افق دید را بازتر کرد تا بهتر و دقیقتر و بیشتر دید. اگر سرمان را در سوراخ جمهوری اسلامی فرو کنیم بعد از مدتی افق دید ما کمترین توفیری با دیدگاههای حضرت ملا عمر ایران جناب حسین شریعتمداری و شیخش نخواهد داشت. درموردِ فجایع کهریزک و دیگر زندانهای مخوف جمهوری اسلامی نیز همچون دیگر زندانها و قتلگاههای طاق و جفت اطراف جهان شکی نیست که این جنایات علاوه بر جنایات پیشین جمهوری اسلامی برای سالها ذهن و روان ما را به خود مشغول خواهد داشت و بسیاری از مسائل سی سال نکبتبار گذشته را به دلیل پدیدارشناختی این فجایع میتوان و باید بررسی مجدّد کرد. تنها مسألۀ این مقوله درموردِ آقای نیکفر همین گرایش ایشان به قول خودشان به “الهیات” است بهجای “متافیزیک” و یا “هنر” که آنهم ناشی از این امامزاده عبدالله سکولاریسم است که ایشان به آن با خلوص نیت دخیل بسته است. الهیات مستتر و مخفی در این “سکولاریسم” همیشه شاخکهای حسی و عاطفی و فکری را متوجه الهیات عیان و متکبّر دیگر میکند. پیشنهاد مخلص این است که حضرتشان نگاهی مجدّد به این فیلم زیبا و بدیع هکتور بابنکو “بوسهزن عنکبوتی” (۱۹۸۵) بر اساس رمانی به همین نام به قلم نویسندۀ آرژانتینی “مانوئل پویگ” بیندازد و عنایت بفرماید به صحنهای که در آن همسلولی یک کمونیست خطاب به وی میگوید: “شما خدانشناسان بلاانقطاع از خدا حرف میزنید!” و یا به آن فرمایش حتی عزیزتر فیلمساز اسپانیایی لویی بونوئل که معروف است گفته بود: “خدا را صد هزار بار شکر میگویم که من یکی خدانشناسم!”
عین همین محدودیت به فرمایش آقای محسن کدیور در جواب به آقای نیکفر مشاهده میشود، منتها از جهت عکس. آقای دکتر کدیور در اشارهای به مقالۀ آقای نیکفر میفرمایند: «دعوای امروز ایران، دعوای این مرحله، دعوای دین و بیدینی نیست. کسانی میخواهند میان دعوا نرخ تعیین کنند که این نظام فاسد شده است پس دینداری غلط است…. اینکه ما بیاییم ذکر بکنیم که الهیات اسلامی برابر با “الهیات شکنجه” است، و اسلام حقیقی در سلولهای اوین قابلِدسترسی است، و “تجربۀ دینی” توسط بازپرسهای جمهوری اسلامی القا میشود. اگر بخواهیم اینگونه از تلقّی را در جامعه تسرّی بدهیم، معنایش چه میشود؟ میشود اینکه بگوییم آهای مسلمانها! اشکال اصلی در دینداری شماست و راه رهایی در رها کردن دین است. خدا و پیامبر را به کناری بنهید، رستگار میشوید!” یعنی ما از این سوی پاندول پدیدارشناسی محدود و مخدوش آقای نیکفر به آن سوی پاندول هستیشناسی ذاتالنفسی و ماهوی آقای کدیور پرتاب میشویم. آقای نیکفر تجربۀ واحدی از ظلم و استبداد دینی را که بهطور یقین آنهم دینی است و لاغیر و درنتیجه کل الهیات آن دین را مسئول میکند، میگیرند و قیاس معالفارق میفرمایند و به پدیدارشناسی کلّیت وجودی و حتی ماهوی آن دین تعمیم میدهند، و در جواب هم آقای کدیور خودشان را مسئول دفاع از کلّیت “دین” بهعنوانِ مفهومی انتزاعی قلمداد میکنند و دعوا را بین “دین و بیدینی” فرض میفرمایند. اگر پدیدارشناسی آقای نیکفر ناقص و نزدیکبینانه است، هستیشناسی آقای کدیور منتزع و مجرد و غیرواقعی است. حد واسط مواقف آقایان نیکفر و کدیور قائل بودن به اصالتالوجودی بودن پدیدۀ “دین” است، که در آن اسلام شکنجهگر در شکنجهگاه و اسلام رومی در مثنوی، مسیحیت استعماری در قتلعام بومیان آمریکا و مسیحیت ضداستعماری در الهیات رهاییبخش آمریکای لاتین از “بارتولومه دو لاس کاساس” تا “گوستاو گوتییرز” مستتر و متضمن است. بهعبارتدیگر حسین شریعتمداری و ملا عمر همانقدر معرّف اسلام راستین هستند که ابنعربی و جلالالدین بلخی. امروز کدام صدای دلخراش یا موسیقی دلنشین و یا آمیزهای از آن دو از اسلام به گوش ما میرسد بستگی به سادگی یا پیچیدگی شاخکهای گیرندۀ خود ما دارد. عدهای با “الله اکبر” امروز به ما ظلم میکنند و مردم ما هم از شرّ همان ظلم به فریاد “الله اکبر” پناه میبرند.
این را هم همینجا بگویم که اختلاف نظری من با کل مفهوم مجعول و مندرآوردی “سکولاریسم” که امروز تضاد متقابل مفهوم حتی مجعولتر و مندرآوردیتر “روشنفکر دینی” شده و اصولا با اصل این تضاد مفروض که کل فرهنگ روشنفکری ما را مخدوش کرده به این معنی نیست که من با اصل و لبّ لباب مقصود آقای نیکفر مخالفم. مخالف نیستم. درست بهعکس. ایشان حق دارد بعد از جنایات کهریزک و دیگر جنایات در دیگر سیاهچالهای جمهوری اسلامی طی سی سال گذشته انگشت اتهام به سوی کل نهاد دین دراز کند. شوخی نیست. بچههای معصوم ما را دارند راستراست در ایران در پایان دهۀ اول قرن بیستویکم از وسط خیابان میربایند و به اتهام “محاربه با خدا” دار میزنند. “قرن بیستویکم” عرض میکنم نه بابت آن عبارت کلیشهای نامربوط که آدم به کرۀ ماه رفته است، بلکه بابت اینکه کمر همین زمین مصدوم و مظلوم خود ما دارد زیر ظلمی که بشر خاکی بر آن کرده میشکند و دیگر نمیشود همینطور راستراست آدم کشت و عباراتی مثل “محاربه با خدا” را به خورد ملت داد. آقای کدیور و دیگر فقیهان مترقّی و شجاع ما باید به وجدان فقهی خودشان رجوع کنند و از خودشان بپرسند و لطفاً برای ما خلقالله هم توضیح بدهند به نحوی که ما ملتفت بشویم که با این مفهوم دیگر نه فقط قرون وسطایی بلکه بدوی و حتی جاهلی “محاربه با خدا” تکلیف ما مردم چیست. ما هیچ قصد اهانت به ساحت هیچ تقدّسی را نداریم ولی بهراستی با چه مجوّزی کسی میتواند خودش را وکیل و ولیّ و صدا و منتقم خداوند متعال تلقّی کند و تصمیم بگیرد کدام از ما با ذات اقدس الهی او در جنگ بودهایم. فقهای بزرگوار ما، ما را خواهند بخشید ولی ما علاوه بر احترام به علم و منزلت ایشان در ضمن زاییده و پروراندۀ این عبارت سهراب سپهری هم هستیم که در شعری گفت “باد میرفت به سر وقت چنار/ من به سر وقت خدا میرفتم.” کجای این خدایی که سپهری میگوید- و درواقع محمل معنوی صعود آدمی به افقی بالاتر از دیدگاه زمینی خود است و بچههای ما امروز دیگر با آن خدا و بدان خدا به دنیا آماده و بزرگ شدهاند- سر میبرد یا آدم میرباید یا بچههای آدم را شکنجه میدهد و به آنها تجاوز میکند، و یا به کسی نمایندگی داده تا از جانب او از ما انتقام گناهی را که اصلا هم نمیدانیم چیست بگیرد؟ اینها سوالاتی است که فقهای شریف و دلیر و فرزانه و مجاهد ما و چهبسا وزرای ارشاد اسلامی بهطور اخصّ در مقام پاسخگویی به آن حداقل در ضمیر و وجدان فقهی خودشان هستند، و حتی چه بهتر اگر بهصورت آن مباحثاتی باشد که بین مرحوم آیتالله منتظری و آقای سروش در “فقه در ترازو” صورت گرفت. و باز هم با کمال احترام البته عرض میکنم که دیگر جواب این سوال و سوالات مشابه و ره بردن به نه توی شعر سپهری و شاعران دیگر ما که افق وجدانیات و مشاعر ما را طی حداقل نیم قرن اخیر تصویر و تبیین کردهاند هم دیگر توی قوطی عطّاری و رطب و یابس این مسیو “کارل پوپر” علیه الف صلات والسلام که ظاهراً نزد برخی روشنفکران محترم دینی ما حکم همان مسیو “گوستاو لوبن ” و “موریس مترلینگ” زمان بچگی ما را نزد اهل منبر پنجاه سال پیش پیدا کرده مهیّا نیست. اصلا معلوم هم نیست یا حداقل برای راقم این سطور که سالهاست از ایران دور است روشن نیست چرا هر از چند گاهی از بین همۀ پیغمبران یک دفعه جرجیسی در ایران قد علم میکند و چپ و راست ملت را به قول تهرانیها “سر کار” میگذارد. درست وسط این کارزار هم که هر آدم شیر پاک خوردهای نگران وحشیگریهای جمهوری اسلامی است این حضرات روشنفکر دینی هم مرتب ذیل بر یادداشت و یاداشت بر ذیل یکدیگر مینویسند و هنوز هم بالاخره معلوم نشد سر گردی سوزن این حضرت پوپر چند تا فرشته میتوانستی نشست. بحثهای به قول خودشان “روششناختی” ایشان درست درزمانیکه به فرزندان ما در سیاهچالۀ کهریزک و اوین دارند با چوب و چماق تجاوز میکنند دود از کلّۀ آدمیزاد بلند میکند.
من به شخصه سر سوزنی شک در صداقت آقای کدیور که برای همۀ ما آیندهای دموکراتیک آرزو میکند ندارم- همچنانکه سر سوزنی هم شک ندارم که از دل همین حسننیت ایشان سی سال دیگر چهبسا آیتالله خامنهای یا حسین شریعتمداری (که شخصیت مستطابش گویی همین الان از لای قصۀ “پینال کلونی” کافکا دویده است و آمده است وسط ما خلقالله) و یا ملا عمر و یا اسامهبنلادن دیگری سر در بیاورد. اینجای قضیه را آقای نیکفر درست میگوید وقتیکه میفرمایند (در مصاحبهای بعد از چاپ مقالۀ “الهیات شکنجه”): “من میپذیرم که ممکن است شکنجهگر ما را در برابر خدایی ناراست به سجده واداشته باشد. ولی این خدا خلقالسّاعة نیست و ما نمیتوانیم از مسئولیت خدایی که میگویند راستین است، در قبال پدیداری این خدای ناراست درگذریم. اصطلاح supplément را از ژاک دریدا غصب میکنیم و این خدایی را که رژیم بر ما مینمایاند به عنوان چنین چیزی در نظر میگیریم؛ یعنی یک چیز اضافه شده، درافزوده، تکمیل کننده. این درافزوده شاید حاصل اجتهاد باشد، چنانکه حکومت اسلامی کنونی ایران حاصل اجتهادی توسط آیتالله خمینی بود که معنای تازهای را بر ولایت فقیه افزود و حتّی ادعا کرد که این supplément اصل است و اصل قضیه است. بر درافزوده، میتوانیم به پیروی از عبدالکریم سروش “عرض” هم نام نهیم. در این حال خدای ناراست چیزی میشود عارض شده و بار شده بر معنای خدای اصیل حقیقی.”
عرض میکنم خدمت حضرت نیکفر که ما البته در فارسی کاری را که دریدا در فرانسه و سپیواک در انگلیسی با supplément میکنند نمیتوانیم بکنیم چون که برای دریدا supplément هم “در میافزاید”[۴] و هم “جایگزین” میکند[۵]. همین مطلب را هم “آگامبن” در مقولۀ “حالت استثناء” قائل است و معتقد است که “حالت استثناء بر قاعده” خود “اصل پنهان همان قاعده” است. مقصد حضرت نیکفر هم همین است که خدای شکنجهگر را فعلا بهعنوانِ مقولهای “اضافی” (اگر از راه دریدا برود) و یا “استثنائی” (اگر از راه آگامبن برود) مفروض کند تا بعد خودبهخود به مقولهای “جایگزینی” و یا “اصلی” استحاله دهد، یا به قول قدمای ما بهعنوانِ “عرض” وارد کند تا بعد جایگزین “جوهر” شود. مسألۀ آقای کدیور هم همین است که با استحالۀ چهبسا ناخودآگاهانۀ “پدیدارشناسی انتخابی” آقای نیکفر (“انتخابی” عرض میکنم یعنی سیاسی نه فلسفی، هرچند که من خودم را هممشرب سیاسی آقای نیکفر میدانم) به هستیشناسی مبتنی بر اصالتالماهیة دفعتاً پرچم نعمتی را در قبال علم حیدری آقای نیکفر بلند کرده است و “هل من مبارز” میطلبد.
خلاصۀ کلام اینکه اگر جنابان آقایان نیکفر و کدیور از خر شیطان “سکولاریسم” و “دینداری” (بهزعم خودشان البته نه بهصورت مجرد) پیاده شوند تا همه با هم راه برویم هر دو این متفکر فرزانه که بهطور قطع چیزی جز آزادی و برابری همۀ ما و زندگی در یک نظام سیاسی دموکراتیک در اندیشه ندارند به فصل مشترک هر دو ایشان و همۀ ما خواهند رسید که در صرف وجودی مقام “شهروندی” ما – که این جمهوری ناقصالخلقۀ فعلی ما از بیخ و بن با آن بیگانه و در عناد است- هم آزادی اندیشههای متکثّر و حتی متضاد وجود دارد و هم بر آن مقام حضوری نقصانناپذیر در حیات اجتماعی و حوزۀ عمومی مترتّب است. بهعبارتدیگر ما در مقولۀ “شهروندی” به آنچه برخی جامعهشناسان به آن “روابط ثانویه” اجتماعی میگویند نائل خواهیم شد که دائر بر حیات اجتماعی ماست و بهطورکلی با “روابط اولیه” که محدود به روابط خویشاوندی و یا رفاقت است متفاوت است. یعنی ممکن است (بهعنوانِ مثال عرض میکنم) آقای کدیور از وصلت فرض بفرمایید خواهرزادهشان با برادرزادۀ آقای نیکفر راضی نباشد ولی این اختیار و امکان هیچ ارتباطی با حقوق متساوی شهروندی این دو فرزانه با هم و با ما بقیۀ خلقالله ندارد. تا ما اصل اصیل این اصالت “شهروندی” و حقوق مترتّب بر آن را نفهمیم و نهادینه فرهنگ سیاسیمان نکنیم کلاه معروفمان پس معرکه دموکراسی است. در یکی از درفشانیهای معهود روزنامه علیه “کیهان” حضرت شریعتمداری حفظهاللهتعالی به دکتر کدیور “تهمت” بهایی بودن میزند و در جوابیهای هم دکتر کدیور از این “تهمت” اعلام “برائت” میکنند. ولی جملۀ “من بهایی نیستم” اگر هم ضروری باشد اصلا کامل نیست مگر آنکه با این حرف تمام شود: “مگر بهایی بودن چه عیبی دارد.” در طول انتخابات ریاستجمهوری آمریکا آقای “باراک اوباما” هم مرتب “متهم” میشد که مسلمان است و این آرزو به دل مسلمانهای آمریکا ماند که ایشان هر وقت میگفت “نه من مسلمان نیستم” یک بار هم اضافه کند “اگر هم مسلمان میبودم چه اشکالی داشت.” یک بام و دو هوا که نمیشود. امروز نهتنها عبارت “نه من بهایی نیستم ” هرگز از ما نباید صادر شود بلکه تاآنجاکه به حقوق پایمال شدۀ هموطنان بهایی ما مربوط میشود همۀ ما بهایی هستیم. هفتاد و دو میلیون بهایی امروز در ایران زندگی میکنند. چونکه حقوق شهروندی هیچکدام از این هفتاد و دو میلیون رعایت نمیشود. بهاییان ایران امروز ضعیفترین و مظلومترین حلقۀ شهروندی همۀ ما ایرانیانند، و مظلومیتشان هم باعث شرم ایران و هر ایرانی. اگر روزی بهاییان ایران حقوق بلافصل شهروندیشان را (همانطوری که مرحوم آیتاللهالعظمی منتظری هم فرموده بودند) بدون هیچ کموکاستی درست مثل حقوق شهروندی دوآتشهترین هموطنان شیعۀ اثنیعشری قمهکشِ گردنه بگیرِ نفسکشطلبِ ما رعایت شد ما قدم اول را به سوی نهادینه شدن دموکراسی و احقاق حقوق شهروندی برداشتهایم. تا آن روز ما همچنان در خم یک کوچۀ تنگ و باریک و بنبست، حیران و سرگردانیم.
شرط اول رسیدن به حقوق متساوی شهروندی در نظام دموکراتیک پیش روی فرزندان ما ایجاد خردی جمعی است و شرف حضور یافتن به آن خرد مبتنی و منوط به شروع گفتوگوهای تازه است و بهطورقطع نه در ادامۀ گفتمانهای کسالتآور و متصلّب دیرینه. گفتمانهای سیاسی نیم قرن اخیر ایران در شکلگیری یک تضاد کینهتوزانه بین “سنت و مدرنیته” یا “تجدّد و تحجّر” “و یا “اسلام و غرب” و مآلا بین نمایندگان مفروض آنها “روشنفکران دینی” و “روشنفکران سکولار” رسوبینه ذهنیات ایشان شده است. بدون پاک کردن این رسوبات، یا به قول سپهری شستن چشمها و جور دیگر دیدن، ما همچنان در خم کوچه اول شهر اول عشق داریم به در و دیوار میخوریم و آب به آسیاب محمود احمدینژاد و حسین شریعتمداری میریزیم. در آستانۀ اولین سالگرد جنبش سبز شاید دیگر وقت آن است که با ریشهیابی و آسیبشناسی این تضاد کاذب از آن عبور کنیم و به درک صریحتری از شرایط فعلی خود برسیم. این جنگ حیدری- نعمتی در بین روشنفکران ما سابقۀ دیرینه دارد و آخرین شکلش قبل از انقلاب اسلامی بین مواضع مرحوم جلال آل احمد و جناب داریوش آشوری خلاصه میشود، یکی از این آقایان فکر میکرد که همۀ بلاها از “غرب” نازل شده و دیگری هنوز هم معتقد است که همۀ مراحم از همان “غرب” است. وجه مشترک آنها هم این مقولۀ کاذب “غرب” کذایی است که هیچ کدامشان وسع و توان فکری شکستن و عبور از آن را نداشت و ندارد و لذا همچنان “غربزدگی” یا “غربستیزی” و یا حتی “غربهراسی” نهادینۀ تفکر نقّاد حضرات و پیروانشان شده است.
عبور از این قبیل تضادهای کاذب و مزمن شرط اول دست یافتن به شعور جمعی و نقّادی است که درخور وظایف سهمگین ما در قبال جنبش سبز است. شاید بتوان بین “شعور جمعی” و “خرد جمعی” فرقی اساسی و حتی ماهوی قائل شد چراکه شعور جمعی “شعوری بالفعل” و موجود و خرد جمعی “خردی بالقوه” و مطلوب است و گذار از شعوری بالفعل و موجود به خردی بالقوه و مطلوب مستلزم نهادینه شدن دموکراسی نه فقط در جامعه بلکه در نه توی ذهن و روان شهروندان یک جمهور است. جامعۀ ما ولی طی سی سال گذشته یا درگیر استبدادزدگی در داخل ایران و غربتزدگی (“غربتزدگی” عرض میکنم و نه آن حرف بیربط “غربزدگی”) در خارج از ایران بوده است. هیچکدام از دو شقّ این تفریق جامعۀ سالمی نبوده که حتی شعور جمعی سالمی داشته باشد چه رسد به آنکه خرد جمعی خلّاقی را پیریزی کند. پدیدۀ “جهانی شدن” و فضای مجازی اینترنت امروز موجبات پیریزی استنباطی وسیع از شعور جمعی و خلق خردی جمعی را فراهم کرده است، مادام که ما رسوبات فکری عقبمانده و ملالآور را همچنان تکرار نکنیم و اجازه بدهیم تا جنبش سبز نحوۀ تفکر و انواع متفکرین خودش را خودش تعیین کند. ما از نظر تاریخی به سر یک “پیچ اپیستمیک” رسیدهایم و لباسهای مندرس سی سال گذشته بر اندام موزون این جنبش برازنده نیست. بر این اندام باید فکر لباس جدیدی کرد.
این تصوّری کاملا باطل است که ما جنبش سبز را یا محصول پدیدۀ بهاصطلاح “روشنفکری دینی” بدانیم و یا برعکس محصول مبارزه برای حصول یک فرهنگ سیاسی سکولار. “روشنفکری دینی” نهتنها مقدمۀ این جنبش سبز نبود بلکه در تشدید اسلامگرایی افراطی در فرهنگ جهانشهری ما نقش بنیادی داشت. منهای جنبش “روشنفکری دینی” سی سال گذشته جمهوری اسلامی هیچ چیز نبود جز حکومت زور و دروغ و دغل و خشونت و فرار از یک بحران به بحران دیگر. تولد جمهوری اسلامی با انحصارطلبی اسلامگرایان، حذف فیزیکی مخالفان و مآلا با خلق بحران گروگانگیری دیپلماتهای آمریکایی شروع شد که تحت پوشش آن همه به قول خودشان “دگراندیشان” را با انقلابات فرهنگی حذف و یا با چوب و چماق و جوخۀ اعدام قلعوقمع کردند. هنوز بحران گروگانگیری تمام نشده بود که سرنوشت ملت مظلوم ما به بحران جنگ ایران و عراق منتقل شد. جمهوری اسلامی جنگ ایران و عراق را شروع نکرد، ولی جمهوری اسلامی (شخص آیتالله خمینی در زمان صدارت آقای میرحسین موسوی) در ادامۀ جنگ خانمانبرانداز ایران و عراق نقش اساسی داشت تا در زیر دود آن جنگ نه فقط مخالفان و “دگراندیشان” را نابود کند بلکه اصولا فرهنگ چند بعدی و جهانشهری ما را از ریشه بسوزاند، که نسوخت و جنبش سبز رشد مجدّد و شکیل و زیبای همان فرهنگ پر توش و توان است که انقلاب شکوهمند بهمن ۵۷ را رقم زد، قبل از آنکه آن انقلاب را انحصارطلبی افراطیون اسلامگرای متّکی بر چوب و چماق و قمه و پنجۀ بوکس و جوخۀ اعدام از فرهنگ سیاسی ما برباید. و چنین بود که بحرانهای داخلی مجعول و بحرانهای منطقهای بادآورده جملگی جمهوری اسلامی را به زور سر پا نگاه داشت.
مقولۀ روشنفکری دینی شمشیری دو لبه و پارادوکسی ماندگار در تاریخ روشنفکری معاصر ماست. دو مجلۀ وزین “کیهان فرهنگی” و بعد از آن “کیان” و مرکزیت فکری آقایان عبدالکریم سروش، محسن کدیور، محمد مجتهد شبستری، سعید حجاریان، مصطفي ملكيان، حميدرضا جلاييپور، اکبر گنجی و برخی دیگر از روشنفکران دینی درواقع هم یکی از درخشانترین ادوار روشنفکری در تاریخ ماست، و نیز همین درخشش درعینحال مبتنی است بر یکی از خشونتبارترین و اسفناکترین ادوار تاریخ معاصر ما. این دو امر از هم جدا نبوده بلکه در واقع لازم و ملزوم یکدیگر و دو روی یک سکهاند. بدون چماق به دستان و قدّارهکشان و شکنجهگران و کشتارهای دستهجمعی در دخمههای جمهوری اسلامی و نیز همزمان با این فجایع تصفیههای دانشگاهی و انقلابات فرهنگی این جمهوری به قاطعترین و ظالمانهترین و انحصاریترین وجه “اسلامی” نمیشد و موجبات فعّالمایشاء شدن و مطلقالعنان بودن “روشنفکران دینی” و زمینۀ فعالیتهای انحصاری آنها را فراهم نمیآورد؛ و نیز بدون روشنفکری و روشنفکران دینی قیافۀ عبوس و خشن و ظلمتزا و ظالم جمهوری اسلامی چهرهای موجّه و مبتنی بر قداست اندیشه نمییافت. البته ممکن است که “روشنفکران دینی” در مقام دفاع از خود بگویند- و درست هم میگویند- که بیشترین و دلیرانهترین مبارزات را هم اینان طی سی سال گذشته با بنیان ظلم جمهوری اسلامی کردهاند. ولی همین واقعیت نیز خود مبین پارادوکسی مضاعف است چراکه هرچه “روشنفکران دینی” بیشتر با مظالم “جمهوری اسلامی” مبارزه کردند محوریّت “اسلام” مصنوع فیمابین خود را بیشتر و پیشتر نهادینه و همذات فرهنگ سیاسی به گروگان گرفته شده ما کردند و از این گذار ذات مصنوع “اسلامی” صرف جمهوری اسلامی را عمیقتر اسلامی کردند- چراکه از این گذر نه فقط جمهوری قلدر قدّارهکش که حتی مقاومت و مبارزه با قلدریها و قدارهکشیهای آن هم از همین گذار بیشتر و انحصاریتر “اسلامی” شد- چراکه روشنفکری دینی نهتنها جمهوری اسلامی را تضعیف نکرد بله تقویت هم کرد، خاصیت بحرانی آن را لاپوشانی کرد و به آن مرجعیتی روشنفکری هم داد. هرچه این مبارزه مستمرتر و عمیقتر شد و هرچه جنگ به قول خودشان بین مذهب با مذهب شد ماهیّت و وجود جهانشهری فرهنگ ما نیز عمیقتر در لایههای “اسلامی” شده مفقودالأثرتر شد- به قسمی که همین امروز همین روشنفکران دینی صحنۀ مبارزۀ جاری ما را (به نقلقولی از علی شریعتی) “جدال دین با دین” قلمداد میکنند که صد البته در این استنباط از بیخ و بن در خطایند- چراکه جدال امروز ما نه “جدال دین با دین” و صد البته نه جنگ “دین و سکولاریسم” که درواقع جدالی تاریخی بین تفکر جهانشهری به گروگان گرفته شدۀ ما و جدالهای کاذب دینداران و سکولارهاست. اسلام بهطور قطع جزو لاینفک آن فرهنگ جهانشهری است، ولی هرگز بدون تشبّث به ظلم و زور حاکم مطلقالعنان آن فرهنگ نبوده و نیست، و عناد لجوجانه بین متفکرینی که خود را دیندار (و دیگران را ضرورتاً بیدین و یا “عرفی”) قلمداد میکنند و دیگرانی که خود را سکولار میدانند (بدون آنکه سر سوزنی به بحثهای نظری عدیده دایر بر این مقوله عنایتی داشته باشند) کل ماهیت فرهنگ جهانشهری ما را بیشتر از پیش مخدوش و مهجور میکند.
ولی هر چه در کوتاه مدت پدیدۀ “روشنفکری دینی” مصیبت جمهوری اسلامی را تعمیق بیشتری داد و ناخواسته تضادهای کاذبی را در فرهنگ روشنفکری مابین “مذهب با مذهب” و یا “مذهب با سکولاریسم” پدید آورد و دامن زد و درنتیجه فرهنگ جهانشهری ما را مخدوشتر و مظلومتر و مهجورتر کرد، در طولانیمدت پیدایش همین پدیده “روشنفکری دینی” به سود واقعیت چندساحتی و چند صدایی فرهنگ ما شده است. واقعیت تاریخ روشنفکری ما این است که از اواسط عصر قاجار و بهطور قطع از زمان ملا هادی سبزواری بدینسو جنبۀ اسلامی فرهنگ روشنفکری ما تحتالشعاع و حتی مرعوب جوانب دیگر و جدیدتر فرهنگ ما شد و در عصر پهلوی حتی مقام شامخ حاجبالملوکی “سیدحسین نصر” فیلسوف اسلامی دربار پهلوی کل مقوله “معارف اسلامی” را مسبوق به سوابق حضرت ایشان در دربار محمدرضا و فرح پهلوی کرده بود، به قسمی که حتی بزرگانی چون سیدجلالالدین آشتیانی (رضواناللهعلیه) را نیز لکهدار آن ننگ ابدی کرد. از نمد “انجمن شاهنشاهی فلسفه” سیدحسین نصر و اعوان و انصارش کلاهی برای تفکر اسلامی زنده و پویایی که لازمۀ زمان خود باشد پیدا نشد. در عوض متفکرین یکلاقبای دلیر و سلحشوری چون علی شریعتی و مرتضی مطهری و محمود طالقانی و مهدی بازرگان بودند که رهایی ملت ما را در الهیاتی رهاییبخش جستجو کردند. شکلگیری الهیات رهاییبخش این متفکران اسلامی ولی در چارچوب مخالفسرای “مدرنیته” ای لجوج و نفتالینزده ولی هنوز بوی ناگرفته قرن نوزدهمی بود که به طرفین مخالف خود احساسی از تحقیر القا میکرد، و هم ازآنروست که امروز ما بعضاً در برخی روشنفکران دینی شاهد تکبّری افراطی هستیم که خود درواقع ناشی از تحقیری است که تفکر دینی در عصر پهلوی تجربه کرده بود. افق رو به فردای ما ولی امروز باید بریّ، هم از افراط آن تحقیر باشد و هم از تفریط این تکبّر.
بازگشت و بازیافتگی فرهنگ جهانشهری
جنگوگریز بین روشنفکران دینی و روشنفکران سکولار حجاب مندرسی است بر چهرۀ زیبا و با وقار و نیز بر منش کریمانۀ فرهنگ جهانشهری ما. اکثر قریببهاتفاق این روشنفکران، چه حیدری چه نعمتی، بالای ۵۰ سالند (و اکثر آنها هم مرد هستند- هرچند که خشم موجّه بخشی از جنبش آزادی زنان در ایران همچنان درگیر چنبر سکولاریسم است). جامعۀ فعلی ایران جامعهای جوان است. دو مؤلفۀ عمدۀ این نسل که خاستگاه عاطفی و فکری و تأمّل و تعامل آن است یکی بازیافتگی فرهنگ جهانشهری همیشگی ماست که طی سی سال گذشته با زور چوب و چماق و وحشت اعدامهای دستهجمعی مخدوش و مظلوم مانده بود، و دیگری زمان و موقعیت بازیافتگی این جهانشهری در فرهنگ جهانی شده و متحوّل دنیاست که دیگر هیچ فرهنگی را به حال خود باقی نمیگذارد و مفاهیم قلّابی و توأمان “غرب” و “شرق” را همانقدر از سکه انداخته است که تصوّری باطل “بازگشت به خویش” و دیگر افسانههای از این دست را. آخرین مقالۀ وزین آقای محمد قوچانی را، “چرا نباید لائیک بود”[۶] نگاه کنید. با پیگیری گلهمند پارادوکس گرایش به سکولاریسم روشنفکران دینی ایشان در شرف کشف همین فرهنگ جهانشهری ماست، ولی سی سال تولد و تکامل فکری در جمهوری استبدادزده و مسدود اسلامی قدری این کشف را به تاخیر خواهد انداخت- نسل محمد قوچانی گرفتار “استکهولم سیندروم” جمهوری اسلامی است، ولی پنجرههای باز و هوای آزاد دنیا که در این جنبش دمیده است به او خواهد آموخت که دیانت او در آن فرهنگ جهانشهری مجال تنفس و تکامل و کشف و شهود بیشتری خواهد یافت. محمد قوچانی از خوشفکرترین و صادقترین متفکران نسل خودش است، و اشتباهات نظری و تاریخیش برتر و بهتر و راهگشاتر از مسلّمات نسل پیش از اوست.
در یک کلام جنبش سبز طغیان فرهنگ جهانشهری ما مردم ایران بر علیه فرهنگ به زور چوب و چماق تکفیر منحصراً “اسلامی” شده ماست، “اسلامی” که در ذاتش در این اعمال زور صرفاً “اسلامی فقهی” است و بویی از اسلام فلسفی یا اسلام عرفانی حتی نبرده است که هیچ با آنها کمال عناد را هم دارد. فرهنگ جهانشهری ما فرهنگی است جهانشمول و برخاسته و مبتنی بر تجارب تاریخی و جغرافیایی ما- نه شرقی است نه غربی، ولی شرق و غرب و شمال و جنوب تاریخ و جغرافیای ما در آن دخیل و سهیم است. هیچ عنصری در این فرهنگ بیگانه نیست- هر جزوی از اجزای آن بومی شدۀ فرهنگ جهانشهری ماست. هیچ عنصری در این فرهنگ بومی و “خودی” صرف نیست. ذات خلّاق فرهنگها و مردمان، عناصر متشکّلۀ خود را از جهان میگیرد و میپیچد و از نو میآفریند. از تنوّع تاریخ فکر در اسلام تا ابعاد تاریخ فکر عصر روشنگری اروپای غربی در شکلگیری این فرهنگ سهیم و دخیل است. این فرهنگ نه انحصاراً اسلامی است و نه ضداسلامی؛ نه “سکولار” است و نه عنادی با “سکولاریسم” و سکولارها دارد و درعینحال بهطورقطع این فرهنگ قابل نقصان به مقولۀ مندرآوردی “سکولار” از طرفی و “دینی” ازطرفدیگر هم نیست. این فرهنگ جهانشهری که محصول و محمل زندگی مدنی ما مردم در چهارراه حوادث تاریخی و دنیایی و سرنوشتساز بوده است آنکه و آنچه خود را سکولار مینامد یا دینی میداند یا چپ یا راست یا بومی یا غربزده یا مسلمان یا کافر میگیرد و از امتزاج آنها خمیرمایۀ “انحلال و تصاعد”ی را میسازد که دیگر به هیچیک از این اجزا متشکّله قابل نقصان نیست.
جنبش آزادیبخش مردم ایران در حال تصفیۀ درونی و اعادۀ فرهنگ جهانشهری ماست. ما از این گذر به کشف دیگرگونهای از خود و جهان خود نائل خواهیم شد- و این نیست مگر از برکت حرکت زیبا و موزونی که فرزندان ما از آن با رنگ سبز یاد میکنند.
از دوستان فرزانه دکتر حسین کمالی و دکتر احمد صدری که پیشنویس این مقاله و دیگر مقالههای اخیر مرا خوانده و مرا مرهون نظرات خود کردهاند سپاسگزارم. طبیعی است که ساحت ایشان از هر خطای نظری من مبرّاست.
[۱]. جرس، ۸ اردیبهشت ۱۳۸۹. این مطلب پیوست یادداشت نجوایی با روشنفکر جهانشهری مندرج در بخش سوم کتاب صفحۀ ۲۲۸-۲۰۷ است.
[۲]. نیما.
[۳]. State.
[۴]. Supplement.
[۵]. Supplant.
[۶]. مهرنامه، اردیبهشت ۱۳۸۹.