شرح آثار عرفانی فارسی سهروردی
جلسه پنجم: شرح رسالهی فی حالة الطفولیة
۱۹ دی ۱۳۹۳، ۹ ژانویه ۲۰۱۵،
محفل فرهنگ و خرد، دانشگاه کارولینای شمالی، چپل هیل
[podcast]https://kadivar.com/wp-content/uploads/2015/01/فی-حاله-الطفولیه.mp3[/podcast]
شرح رسالة فی حالة الطفولیة
رسالهی فارسی فی حالة الطفولیة یکی از رسائل زیبای رمزی عرفانی سهروردی است. این رساله سه بار در سالهای ۱۳۱۷ (بیانی، اصفهان)، ۱۳۵۵ (نصر، تهران) و ۱۳۹۰ (پورنامداریان، تهران) تصحیح و منتشر شده، در ۱۹۸۲ به انگلیسی ترجمه (تاکستون، لندن)، و توسط تقی پورنامداریان در کتاب «عقل سرخ: شرح و تاویل داستانهای رمزی سهروردی» (۱۳۹۰) شرح شده است. رساله را میتوان به پنج قسمت تقسیم کرد: اول. ملاقات ابتدائی با شیخ، دوم. علاج بیماری دل، سوم. جهانشناسی، چهارم. سلوک، و پنجم. آداب صوفیه.
بخش اول. ملاقات با شیخ
«در طفولیت بر سر کویی چنان که عادت کودکان باشد بازی می کردم. کودکی چند را دیدم که جمع می آمدند . مرا جمعیت ایشان شگفت آمد، پیش رفتم پرسیدم که کجا میروید؟ گفتند به مکتب از بهر تحصیل علم. گفتم علم چه باشد؟ گفتند ما جواب ندانیم از استاد ما باید پرسیدن، این بگفتند و از من در گذشتند.» رساله این گونه شروع میشود. طفولیت ابتدای راه سلوک است. رساله خاطرات دوران کودکی سهروردی نیست، داستان صباوت عرفانی اوست، دورانی که شروع به قدم گذاشتن در طریق معرفت نهاد. کودکان کنایه از سالکان مبتدی هستند و مراد از بازی مشغولیت به کارهای دنیوی و غفلت از حقیقت است. علم در اینجا عرفان، معرفةالله و سلوک است.
سهروردی ای گونه ادامه می دهد: «بعد از زمانی با خود گفتم گویی علم چه باشد و من چرا با ایشان پیش استاد نرفتم و ازو علم نیاموختم؟ بر پی ایشان برفتم ایشان را نیافتم، اما شیخی را دیدم در صحرایی ایستاده. در پیش رفتم و سلام کردم، جواب داد و هر چه بهحسن لطف تعلّق داشت با من در پیش آورد.» شیخ مرشد و استاد طریقت است. به قرینهی دیگر رسائل سهروردی شیخ میتواند عقل فعال یا فرشته راهنما باشد. صحرا عالم مثال است، عالمی بین علم محسوس و عالم معقول. پیشینهی ملاقات با فرشته راهنما در صحرا را در رسالههای زیر دنبال می توان کرد: حی ابن یقظان ابن سینا، و آواز پر جبرئیل و عقل سرخ سهروردی.
سهروردی از شیخ نشان کودکان و مکتب و استاد می پرسد. «شیخ گفت استاد ایشان منم! گفتم باید که از علم مرا چیزی بیاموزی. لوحی پیش آورد و الف ب ت ث بر آنجا نبشت، و در من آموخت. گفت امروز بدین قدر اختصار کن فردا چیزی دیگر درآموزم و هر روز بیشتر تا عالم شوی.» لوح نفس انسانی است. مراد از الفبا بر لوح نوشتن تعلیم مقدمات علوم کسبی از راه عقل و بحث است. سالک مبتدی هر روز نزد شیخ درس تازهای میآموزد، اشتیاقش به علوم عقلی و بحثی افزایش مییابد. در این تحصیل عقل بالقوهی او به فعلیت میرسد. سهروردی در الواح عمادی: «نسبت نفوس ما با ایشان (عقل فعال، روح القدس) چون نسبت لوح است به قلم. پس نفوس ما الواح مجردند و او قلمی است که نفوس ما را منقوش گرداند به علوم حقیقی و معارف ربانی.» در رساله آواز پر جبرئیل نیز موضوع لوح و آموزش سالک به وسیله شیخ گذشت آنجا که: «گفتم کلام خدای به من بیاموز».
در پردهی بعدی داستان برای سالک اتفاق بدی میافتد: «یکی روز پیش شیخ میرفتم، نااهلی همراه افتاد، بههیچ وجه ویرا از خود دور نمیتوانستم کردن. چون بهخدمت شیخ رسیدم، شیخ لوح را از دور برابر من بداشت، من بنگریستم، چیزی دیدم بر لوح نبشته که حال من بگردید، از ذوق آن سرّ که بر لوح بود، و چنان بی خویشتن گشتم که هر چه بر لوح دیدم با آن همراه باز میگفتم. همراه نااهل بود، بر سخن من بخندید و افسوس پیش آورد و سفاهت آغاز نهاد و عاقبت دست به سیلی دراز کرد، گفت مگر دیوانه گشتهای و اگر نه هیچ عاقلی جنس این سخن نگوید. من برنجیدم و آن ذوق بر من سرد گشت. آن نااهل را بر جای بگذاشتم و پیشتر رفتم، شیخ را بر مقام خود ندیدم.»
نااهل دو معنی دارد: یکی مبتلی به توهم، قوه واهمه منازع با عقل است، و دیگری منکر حق و غافل از عشق او. پیشینهی معنای نخست در رسالهی حی بن یقظان ابن سینا قابل مراجعه است: «آن یار که پیش روی توست و اندر پیش تو ایستاده است، دروغزن است و ژاژخای، باطلها به هم آرنده است و زورها آفریننده است، و تو را خبرهایی آرد که تو او را نخواسته باشی … و خبر راست و دروغ بر آمیزد و حق را به باطل پلید کند…» سالک مبتدی تنوانسته خود را از سیطرهی قوهی واهمه (همراه نااهل) برهاند. شیخ یا عقل فعال سالک را متوجه نفس خود کرد تا الهام او را دریابد. مطلب الهام شده بر نفس سالک از جنس علم کسبی و عقلی نبود. سالک به دلیل مبتدی بودن از خود بی خود می شود و به رقیق نااهل (وهم) راز دل میگوید و از جانب حواس (ظاهر و باطن) و قوای شهویه و غضبیه و واهمه مورد تمسخر و ضرب و شتم قرار میگیرد، در نتیجه آن ذوق از میان رفته و با فقدان اهلیت فضیلت محضر شیخ را از دست می دهد.
آن خبر که مبتدی تحمل نکرد و راز دل به نااهل در میان نهاد: دعوت پیوستن و عروج به عالم روحانی بود. پیشینهی این خبر یا الهام در دو رساله ابن سینا و سهروردی قابل ذکر است: یکی در انتهای حی ابن یقظان ابن سینا: «اگر نه آنستی که من بدین که با تو سخن همیگویم، بدان پادشاه تقرب همی کنم به بیدار کردن تو و الا مرا خود بدو شغلهایی است که به تو نپردازم و اگر خواهی سپسِِ من بیای.» و دیگری در آواز پر جبرئیل سهروردی: «کلام خدای را به من بیاموز. گفت: عظیم دور است که تو در این شهر باشی از کلام خدای قدری بسیار نمیتوانی آموخت ولیکن آنچه میسر شود را تعلیم کنم. لوح مرا بستد، بعد از آن هجائی بس عجیب به من آموخت، چنانکه بدان هجا هر صورتی که خواستم میتوانستم دانست. گفت: هرکه این هجاء درنیابد او را از اسرار کلام خدای چنانکه واجب کند حاصل نشود و هر که بر احوال این هجاء در نیابد او رااز اسرار کلام خدای چنانکه واجب کند، حاصل نشود و هرکه بر احوال این هجاء مطلع شد او را شرافتی و متانتی با دید آید …»
دلیل از خود بی خود شدن سال مبتدی این بود که الهام امر عقلی بر وهم ثقیل بود و وهم آن را انکار کرد. سالک باید بر حواس ظاهر و باطن و قوی واهمه خود غلبه کند، والا متشنج میشود. ضرب و شتم کنایه از آشوب درونی مبتدی است. سهروردی تفصیل بحث را در مونس العشاق خود بیان کرده است. به هر حال در حدیث اهل معنی آمده که «افشاء سرّ الربوبیة کفر». سالک در فقدان شیخ سرگشته به هر سو سر میکشد و او را نمییابد. او باید خود را از عالم محسوس بیرون میکشید تا دست به دامان شیخ شود. در خانقاه (عالم مثال) به پیری متوسل میشود و از او برای یافتن شیخ استمداد میکند.در جهانشناسی قدیم پیر نفس ناطقهی فلک قمر است.
پیر همچون درویشان خرقهای فراهم آمده از وصلههای رنگارنگ بر تن داشت، در فعل سفید مقارن با ماده و سیاه. «پیر گفت حقّ بدست شیخ است، سرّی که از ذوق آن ارواح گذشتگان بزرگ در آسمان رقص میکردند، تو با کسی که روز از شب باز نشناسد باز گویی، سیلی خوری و شیخ ترا بهخود راه ندهد.» این همان هجای عجیبی بود که شیخ بر لوح نفس می نگاشت، یعنی عشق و محبت الهی که از نااهل و نامحرم باید پنهان شود. در رساله قشیریه آمده است: «نزدیک ذوالنون مصری بودم و سخن از محبت گفتیم. ذوالنون گفت: دست از این سخن بردارید که مردم نشنوند و به دعوی آن برخیزند.» پیر سالک را که اکنون متنبه شده و خود را بالا کشیده به نزد شیخ میبرد.
بخش دوم: علاج بیماری دل
الف. شیخ در دیدار دوم داستان سمندر و مرغابی را برای سالک تعریف میکند و به او متذکر میشود: «اکنون تو نمی دانی که چون با نااهل سخن گویی سیلی خوری و سخنی که فهم نکنند بر کفر و دیگر چیزها حمل کنند و هزار چیز ازینجا تولّد کند. مر شیخ را گفتم: چون مذهب و اعتقاد پاکست مرا از طعنه ی نااهل چه باکست مرا مرا گفت هر سخن به هر جای گفتن خطاست و هر سخن از هر کس پرسیدن هم خطاست. سخن از اهل، دریغ نباید داشت که نااهل را خود از سخن مردان ملال بود». این عبارت شیخ در زندگی سهروردی خود رخ داد و نااهلان سخن حق او را فهم نکردند و بر کفر حمل کردند و ما را از ادامه زایش معنوی او محروم کردند. به همان میزان که اهل را باید سیراب کرد، سخن حق را باید نااهل حفظ کرد.
ب. دومین مثال شیخ در مورد اهل و نااهل شمع و فتیلهای است که بهجای روغن آب به او رسیده باشد. «چندان که آتش به نزد او بری افروخته نشود. اما دل آشنا همچو شمعی است [که] آتش از دور به خود کشد و افروخته شود.» شمع تن خود را فدای سوز دل کند. اهل معنی عارفاناند. مراد از سوز دل عشق و شیفتگی است که عارف خود را فانی میکند که به آن دست یابد. ریاضت مقدمه کسب آن است و معرفت مقدم بر عشق است. چون کسی را که نشناسند محب او نشوند.
ج. سالک پرسش مهمی از شیخ می پرسد: آیا ممکن است دلی بیگانه آشنا و روشن شود؟ پاسخ شیخ خودآگاهی است. هر بیگانهای که بداند دل او نابیناست توان بینایی دارد. اما آن کس که نمیداند و میداند که نمیداند یعنی به مبتلا به جهل مرکب امیدی نیست. شیخ دل بیگانه با حق و ناآشنا با خود را مبتلا به بیماری سرسام معرفی میکند، بیماری مغزی که منجر به هذیان گفتن و از هوش رفتن و دردسر میشود. قدم اول در راه مجاهده و تزکیه نفس آگاهی از بیماری دل است. مستغرق لذات دنیوی بیمار است، آنگاه که از بیماری خود مطلع شود همین وقوف سبب قدری بینایی میشود.
د. شیخ بیماری بدنی را با بیماری دل مقایسه میکند. برای علاج بیماری دل سه مقام یا مرحله است: مرحله اول توغل در عالم بحث منهای تأله است. مرحله دوم توغل در تأله منهای بحث، و مرحلهی سوم اشراق و متوغل در بحث و تأله توأمان است. سهروردی از مرحله اول به صحرا رفتن و کرم شبتاب طلب کردن تعبیر میکند. مراد از صحرا در اینجا بخش عنصری از عالم محسوس یعنی زمین است. شب روان چون کرم شبتابند صحرایی همه خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده (خاقانی) قز: ابریشم خام بدقماش. نور شبتاب در حدی است که تنها جلوی خود را روشن میکند. سهروردی بحث فلسفی را لازم اما کاملا ناکافی می داند. پای اسندلالیان چوبین بود.
سهروردی از مرحلهی دوم گاو دریایی که به مدد گوهر شبافروز (ماه) گیاه مورد نظرش را مییابد تعبیر میکند. عارفان بی خبر از بحث فلسفی را به دریای عالم مثال تشبیه کرده است. مرحلهی سوم صعود به کوه قاف است، یعنی عالم غیب که در آن خورشد عقل نورافشانی میکند و سیمرغ بر درخت طوبی آن لانه دارد. رمزنمایی سیمرغ و طوبی و قاف در رسالهی عقل سرخ گذشت. سیمرغ نور نورالانوار که تمثل آن عقول است. مراد از درخت طوبی، سدرة المنتهی یا نورالانوار است و کوه قاف عالم عقول ماورای افلاک است. کوه قاف همان ناکجاآباد است. کس که عشق نورالانوار را در خودپرورده است از میوه طوبی خورده است. سهروردی هر نور را در جهان از نورالانوار می داند که در هر مرتبه خلیفه ای دارد: خلیفه او در در عالم عنصری: آتش، در عالم اثیری از عالم محسوس خورشید، و در عالم انسانی: نفس ناطقه یا عقل.
بخش سوم: جهانشناسی
سهروردی همچون دیگر رسائلش مبهوت نور ماه و خورشید و رابطهی انها با هم است. با توجه به ابتنای این قسمت بر جهانشناسی قدیم و ارتباط اندک آن با مباحث عرفانی رساله از شرح آن صرف نظر میکنم.
بخش چهارم: سلوک
الف. شیخ ملوک ربع مسکون را که دائما با هم درنزاعند را با دولت ابویزید مقایسه میکند. به چنین دولتی رسیدن دریافتن این حقیقت است که نعمت و جاه و مال ارزشی ندارد جز اینکه مانع رهروان طریقت شود. ابویزید طیفور بن عیسی البسطامی متوفی ۲۶۱ از مشایخ بزرگ صوفیه است. بویزید «هرچه داشت بگذاشت و به یکبار ترک آن همه کرد، لاجرم به یکبار آن همه بیافت. نعمت و جاه و مال حجاب راه مردان است، تا دل به امثال این مشغول باشد راه بیش نتوان بردن و هر که قلندری وار از بند زینت و جاه برخاست او را عالم صفا حاصل آمد.» این نکته درخشان رساله است. قلندری آئینی ایرانی و اسرار آمیز شبیه اصول ملامتیه در شکستن تابوهای اجتماعی است. ظاهرا خود سهروردی هم قلندر بوده است، همچنان که حافظ.
ب. سالک برخاستن از هرچه دارد را دشوار مییابد و از آن می پرسد. شیخ حکیمانه پاسخ میدهد: «کس آن کس بود. گفتم: چون هیچ ندارد زندگانی به کدام اسباب کند؟ شیخ گفت: آن کس که این اندیشد هیچ ندهد، اما آن کس که همه بدهد این نیندیشد. عاَم توکل خوش عالمی است و ذوق آن به هر کس نرسد.» توکل خود را به خداوند سپردن و از غیر او ترک امید کردن است.
ج. شیخ داستان خواجهی فریفتهی دنیا را برای سالک تعریف میکند که عمارتی باشکوه بساخت و قبل از اتمام عمارت ملک الموت قصد جانش کرد. خواجه مهلت خواست. عزرائیل گفت شدنی نیست. مهلت بیشتر باعث افزایش حسرت توست. چون جای امان نبود جان تسلیم کرد. بنای عمارت به اتمام رسید، «اما بنیت خواجه ناتمام بود و هرگز تمام نگشتی». مهم عمارت دل است. سلوک همین یک کلمه است.
د. سالک از نهاد با صلاحیتتر می پرسد. شیخ داستان تاجری گرانبار گفت که در سفر دریا طوفان شد و برای سبک کردن کشتی مال التجره ا به دریا ریختند و او ناله میکرد. چون به ساحل رسید باقیمانده مالش را به دریا ریخت. او را پرسیدند این را چه حکمتی است؟ گفت ترسیدم فراموش کنم. به دریا ریختم تا از حرص دنیا گریخته باشم. نانی با عافیت بهتر از گنج و پادشاهی. شیخ گفت او با چنین یقینی راه میبرد.
ه. سهروردی در اینجا از زبان شیخ نکتهای بدیع را در میان گذاشته است: «هرکه در آن عالم چیزی یافت در این عالم از بند چیزی برخیزد. اگر کسی به خواب بیند که وی را چیزی زیادت آمد معبّر گوید چیزی کم شود، و اگر بیند که چیزی کم شد معبر گوید چیزی زیادت شود.» «اکنون هرکه در دنیا چیزی به سبب آخرت از سر حقیقت ترک کند در آن عالم چیزی یابد. و این در زمانی تواند دانستن که کسی را حالت پدید آید. هرچه به نزد خویش بیند بیندازد زیرا که این حال چیزی است که وی را از آن عالم دادند، پس او ازین عالم چیزی بدهد تا به تدریج مجرد شود، از اینجا همه به تدریج بیندازد و از آنجا حاصل کند.» این عبارات جانمایهی عرفان است. داشتن حقیقی به تعلق نداشتن است. هرچه بیشتر نخواهی و نداشته باشی توانگرتری.
و. سالک از شیخ تفاوت بی ذوقی اولیه و ذوق فعلی را می پرسد. شیخ به او خبر میدهد که این علامت بلوغ معنوی اوست. مثال شیخ عدم لذت کودکان از امر جنسی است. نابالغ معنوی نیز از امور متعالی لذتی نمیبرد. ضمنا مراد از حالت وضع روحی خاص که در نتیجه آن سالک بدون تصنع و اجتلاب و اکتساب در صوفی سبب طرب یا حزن یا قبض یا بسط شود. موهبتی الهی و گذرا که در صورت تداوم تبدیل به مقام شود.
بخش پنجم. آداب صوفیه
در این بخش سالک از شیخ از سماع، رقص، دست برافشاندن، خرقه درانداختن و بر زمین آمدن صوفیان میپرسد.
الف. سماع سرودخوانی و دست افشانی صوفیان است. گزارش سهروردی باید ناشی از تجربهی خود او باشد. درباره سماع در کشف المحجوب مفصل بحث شده است. در میان سازی حزین گوینده به آوازی خوش حال صاحب واقعه را حکایت میکند. واقعه اموری غیبی است که در حالی میان خواب و بیداری بر صوفی آشکار شود و چون از آن حال بیرون آید حزنی عمیق او را فرا گیرد. مرصاد العباد: «در هر مقام مناسب حال او وقایع کشف افتد. گاه بود که در صورت خوابی صالح بود، و گاه بود که واقعه ای غیبی بود. و فرق میان خواب و واقعه به نزد این طایفه از دو وجه است.»
لذتی که از طریق گوش برای شنیدن آواز و نغمه سماع به صوفی می رسد، در جان او تاثیر می گذارد و او را از این جهان بیرون می برد چنانکه گویی جان اوست که نغمه ها و آوازها را در عامی ورای عالم عادی می شنود. مثنوی مولوی، دفتر چهارم، بیت ۷۳۴ به بعد:
لیک بد مقصودش از بانگ رباب / همچو مشتاقان خیال آن خطاب
نالهٔ سرنا و تهدید دهل / چیزکی ماند بدان ناقور کل
پس حکیمان گفتهاند این لحنها / از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردشهای چرخست این که خلق / میسرایندش به طنبور و به حلق
مؤمنان گویند که آثار بهشت / نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بودهایم / در بهشت آن لحنها بشنودهایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل / شکی یادمان آمد از آنها چیزکی ……
پس غدای عاشقان آمد سماع / که درو باشد خیال اجتماع
ب. «جان قصد بالا کند، همچو مرغی که میخواهد که خود را از قفص به دراندازد.» رقص صوفی جان کندن اوست . اگر مرغ جان قوی باشد کالبد خالی کند و به سوی جانان پران شود. و اگر قوت ندارد سرگردان شود.
ج. دست برافشاندن ترک دنیاست. جان وجبی بیش بالا نمی رود، «دست را گوید تو باری گزی بالا شو، مگر یک منزل پیش افتیم.
د. خرقه درانداختن: «گفت یعنی از آنجا چیزی یافتیم، از اینجا چیزی بیندازیم.» خرقه انداختن علامت وصول صوفی به نعمتی معنوی است. عوارف المعارف: تخریق خرقه اتلاف مال است اما خرقه انداختن سنت است.
و. برخی صوفیان در حین رقص و سماع به زمین آمده برنخاستهاند. مرغ جانشان هوای جانان کرده است. ز. عین القضات از قول شبلی: العشق نار فی القلوب فاحرقت ماسوی المحبوب. (تمهیدات) سماع کنندگانی که آب می خورند و میگویند دیگ معده در نتیجه حرکت رقص تهی گشت واگر آب نخورند میسوزد، ذوق گرسنگی را نشناخته اند زیرا اگر شناخته بودند با خوردن آب افطار نمی کردند، چنین کسانی صوفی واقعی نیستند. «هرکه رقص کرد حالت نیافت، رقص بر حالت است نه حالت بر رقص.» سماع حق کسی است که حالت بر او عرضه شود و از شدت هیجان و اضطراب به رقص ایستاده باشد. لایُدخل ملکوت السموات من لم یولد مرتین (تمهیدات) «آستین برافشاتدن واقعهی صوفیان است، نه هرکه ازرق پوشید صوفی گشت.»
ازرق پوشان که بس فراوان باشند / صوفی صفتان میان ایشان باشند
کایشان همه تن باشند از جان خالی / و آنان چه تنی که تن همه جان باشند.