چشم انداز ایران شماره ۳۲ تیر و مرداد ۱۳۸۴
گفتوگو با دكترمحسن كديور
آقاي كديور! بحثي كه روز عيد فطر ۱۳۸۳ درانجمن اسلامي مهندسين باعنوان “جوانان و دين در عصر ما” كرديد مهم بود. سكولاريزم يك وجه معرفتي دارد كه در دنياي غرب به ايران آمده. ممكن است سير تحول و تعاريفي كه از آن شده و تفاوتش با لائيسيزم و سكولاريزاسيون را توضيح دهيد. در مطبوعات منتشرشده در غرب بويژه بعد از انتخابات ماه نوامبر ۲۰۰۴ امريكا مطالبي هست كه نشان ميدهد دوران سكولاريزم در امريكا به پايان رسيده است. در نظرسنجيهاي علمي معلوم شده كه ۷۵درصد مردم امريكا دوست دارند رئيسجمهوريشان مذهبي باشد و نهتنها مذهبي باشد، بلكه بايد از گزارههاي مذهبي نيز استفاده كند. در دو مقاله از توماس فريدمن(۱) و دكترعباس ميلاني(۲) گفته شده كه معاملهاي بين بوش و كليسا شده كه بنيادگرايان مذهبي به بوش رأي بدهند و در مقابل بوش هم كرسيهاي ديوان عالي كشور را در اختيار آنها قرار بدهد كه قوانيني عليه احكام مذهبي كليسا يا به نفع همجنسگرايي، سقطجنين و… تصويب نشود. توماس فريدمن در مقاله ۵ نوامبر خود ـ يك روز بعد از اعلام نتايج انتخابات امريكا ـ گفت اينبار مردم فقط براي رأيدادن و انتخاب رئيسجمهور نيامده بودند، بلكه حال و هواي ديگري بر انتخابات حاكم بود. مردم آمده بودند امريكاي ديگري ايجاد كنند و قانوناساسي جديدي بنويسند. وي نوشته بود كه مردم گزينش خود را از قبل انجام داده بودند، مانند دعواي بين فاكس نيوز و نيويورك تايمز يا طرفداران تيمهاي فوتبال. وي نگران بود امريكاييان مذهبي با علم و آزادي دارند برخورد ميكنند. از ديدگاه او ديگر اختلاف بين دو حزب سياسي نيست، بلكه ابعاد عميقتر و فرهنگيتر و ايدئولوژيكتر پيدا كرده است. برژينسكي در كتاب “انتخاب: رهبري جهاني يا سلطه بر جهان” ميگويد: آقاي بوش از ۱۱ سپتامبر تا زمان نوشتن كتاب ۹۹ بار از واژههاي ايدئولوژيك “خير و شر” و اينكه “حقيقت نزد ماست و هركس با ما مخالف باشد دشمن ماست” استفاده كرده است. خانم آلبرايت معتقد است اين سير همان سير خلوص ديني است كه كليسا در قرون وسطي ميگفت كه حقيقت نزد ماست و مخالفين خودش را تا حد مرگ مجازات ميكرد. در ايران برخي از روشنفكران معتقدند هركس سكولاريزم را قبول ندارد سير قهقرايي را شروع ميكند و حتي آن را ملاك حق و باطل نيز ميدانند. در واشنگتن تايمز نوشته بود كه سكولاريزم از نظر امريكا هشت ويژگي دارد: ناسوتي باشد و لاهوتي نباشد، سلاحهاي اتمي و بيولوژي و شيميايي نداشته باشد، اسراييل را به رسميت بشناسد، از شوروي هم اسلحه نخرد، صلح خاورميانه را قبول داشته باشد، در اقتصاد هم نسخههاي بانك جهاني را بپذيرد و… واشنگتن تايمز حتي سكولاريزم را از فاز معرفتي درآورده و به آن ابعاد راهبردي ميدهد.
بسمالله الرحمن الرحيم ـ از نشريه چشمانداز ايران تشكر ميكنم كه يك چشمانداز علمي را به روي معاصرين ما در ايران گشوده است. من هم بهعنوان يكي از خوانندگان پر و پا قرص اين نشريه خوشحالم كه بتوانم در يكي از مباحثي كه مورد نظرتان هست شريك باشم. سكولاريزم ميتواند بحث مفيدي باشد و ابعاد مختلفي دارد. من مدعي نيستم كه بتوانم ابعاد آن را در يك جلسه بيان كنم ولي ميتوانيم طرح بحث كنيم تا انشاءالله صاحبنظران ديگر هم كمك كنند و مسئله در كشور ما واضحتر بشود. همانطور كه شما هم اشاره كرديد برخي در فضاي جديد بويژه در دهه اخير به اين نتيجه رسيدهاند كه تنها راه برونرفت از مشكلات فعلي ايران توسل به سكولاريزم است؛ “حكومت دموكراتيك سكولار” و يا “جامعه سكولار” حتي دين سكولار. در نوشتههاي دوستان راديكالتر اين موارد بيشتر مشاهده ميشود. اين سوالها در بين دانشگاهيها، جوانها، دانشجوها مطرح است كه واقعاً سكولاريزم چيست و چه بايد كرد؟ البته سكولاريزم مسئله تازهاي نيست، ولي بهخاطر برخي از عملكردها در دهه اخير ايران جاذبه بيشتري پيدا كرده است و جاذبهاش به لحاظ كاركرد منفي دين رسمي در كشور ما و آنچه بهنام حكومت ديني ناميده ميشود ميباشد كه بستري را فراهم كرده كه به نظر ميرسد بيشتر به اين روند كمك كرده و ميكند. چهبسا اگر اين قرائت رسمي سيطره نداشت و ما چيزي بهنام ولايتمطلقه فقيه و… نداشتيم روند گرايش به سكولاريزم اين مقدار گسترش پيدا نميكرد. فارغ از اين مباحث خوب است بپردازيم به اين كه مراد از سكولاريسم چيست و گويندگان اين سخن چه معنايي را اراده ميكنند؟
سكولاريزاسيون به فرايندي اطلاق شده است كه طي آن از اهميت مذهب، چه در جامعه و چه در ذهن افراد مستمراً كاسته ميشود. واژه انگليسي سكولار (Secular) ازكلمه لاتين (Saeculum) به معني عصر، دوران، نسل يا روح دوران مشتق شده است. در قرون چهارم و پنجم بهمعناي “دنيا” نيز استعمال ميشده است. اولين باري كه كلمه سكولار بهمعنايي نزديك به كاربرد امروزي آن استعمال شد در عهدنامه وستفالي در ۱۶۴۸ بود كه نمايندگان فرانسه اين واژه را بهمعناي انتقال كنترل املاك و داراييهاي كليسا به دولت يعني حاكمان سياسي غيرروحاني بهكار بردند. در قرن هجدهم و در جريان انقلاب فرانسه اصل انتقال داراييهاي كليسا به دولت به همه حوزههاي زندگي تسري داده شد. در قرن نوزدهم معناي ستيزهجويانه “تنظيم امور زندگي بدون استعانت از ماوراي طبيعت” به سكولاريسم نسبت داده شد. هرچند در همان قرن سكولاريسم بهمعناي ديدگاهي خنثي نسبت به نهادها و مناسك ديني نيز ديده ميشود. در قرن بيستم سكولاريسم در تعابير مبارزه عليه حاكميت كليسا و مسيحيت، لاابالي، ضد روحاني و غيرديني رواج بيشتري يافت. ماكس وبر جامعهشناس مشهور براي نخستينبار سكولارشدن را به صورت واژهاي توصيفي و تحليلي و بدون بار ارزشي و هنجاري بهكار برد كه شيوه او توسط جامعهشناسان پس از وي تبعيت شد.
براساس پژوهش مفهومي لاري شاينر (Larry Shiner) در ۱۹۶۶، سكولارشدن با شش معني مورد استفاده قرار گرفته است. به نظر ميرسد اين شش شاخص از خود واژه مهمتر باشد و هركس دم از سكولارشدن يا دفاع يا تخطئه سكولاريزاسيون ميزند ميبايد به دقت منظور خود را از آن واژه تعيين كند.
معناي اول: افول دين (Decline of religion). نهادها، باورها و نهادهاي ديني كه پيش از آن معتبر بودند، اعتبار و نفوذ خود را از دست ميدهند. اوج سكولارشدن، جامعه بيدين است. معرفهاي اين تعريف عبارتند از: افزايش نسبت كسانيكه باورهاي ديني خود را انكار ميكنند يا در صحت آنها ترديد ميكنند، كاهش اعتبار روحانيون، كاهش عبادت و حضور در كليسا يا مسجد.
معناي دوم: همنوايي با اين دنيا (Confornity with “This world”). گروههاي ديني يا جوامع ديني از ماوراي طبيعت روي برتابند و بيشتر از گذشته به اين دنيا روي آورند. در حوزه اخلاق از اخلاقي كه ما را براي جهان آخرت مهيا ميكند دور ميشوند و به سمت اخلاق سازگار با مقتضيات زندگي در جوامع امروزي حركت ميكنند. نقطه اوج سكولارشدن جامعهاي است كه كاملاً جذب اهداف عملگرايانه (پراگماتيستي) زندگي شده و از اين حيث گروه ديني با ديگر گروههاي اجتماعي تفاوتي ندارد
معناي سوم: رهايي جامعه از قيد دين (Disengagement of Scociety from Religion). جامعه از تعابير ديني كه در گذشته بر آنها مبتني بود جدا ميشود تا خود را به صورت مستقل سامان دهد و درنتيجه دين را در عرصه زندگي فردي محدود ميسازد. نقطه اوج اين نوع از سكولارشدن پديدآمدن ديني كاملاً دروني است كه تأثيري بر نهادهاي اجتماعي و اعمال جمعي ندارد و نيز پديدآمدن جامعهاي است كه در آن دين هيچ نمودي خارج از حلقه گروههاي ديني ندارد. براساس اين معني سكولارشدن روندي است تاريخي كه نقش اجتماعي دين را زير سوال ميبرد و صورتهاي ديگري از اقتدار را جايگزين اقتدار ديني ميكند و درنهايت دين را به قلمرو خصوصي زندگي انسان محدود ميسازد. مطابق اين معني دو نحوه سكولارشدن خواهيم داشت: يكي فكري ـ وجودي -Existenlial Intelleclual و ديگري نهادي ـ اجتماعي Soclia Institvlional- . سكولارشدن نهادي ناظر به پيدايش دولت سكولار و برعهده گرفتن تدريجي وظايف آموزشي و رفاهي است كه قبلاً يكي عهدهدار آن بوده، مراد از سكولارشدن فكري ـ وجودي تلاش در راه ايجاد عرصه مستقيم براي دانش است كه از پندارهاي ماوراي طبيعي آزاد باشد. سكولارشدن علم، هنر و اخلاق شخصاً بهمعني خارجشدن آنها از كنترل كليسا و يا فاصلهگرفتن آنها از قرائت خاصي از جهانبيني ديني است.
معنايچهارم:جابجاييباورهاونهادهايديني(Transposition of Religious Beliefs and Institvtions). دانش، الگوهاي رفتار و نهادهايي كه قبلاً در حوزه قدرت الهي بود به پديدههاي مخلوق قدرت بشر و در حوزه مسئوليت او تبديل ميگردند. در معناي جابجايي فرض بر اين است كه جنبههايي از باورها و تجارب ديني از زمينه مقدس خود به زمينهاي كاملاً انساني منتقل ميگردند. نقطه اوج اين روند ديني است كاملاً انساني شده و جامعهاي است كه در آن كليه نقشهايي كه قبلاً بهطور طبيعي برعهده دين بود از آن سلب شده است.
معناي پنجم: تقدسزدايي از عالم (Desacratization of the world). جهان بهتدريج جنبه قدسي خود را از دست ميدهد، زيرا انسان و طبيعت موضوع تبيين علي قرار ميگيرد. نقطه اوج سكولارشدن جامعهاي است كاملاً عقلاني كه پديدههاي ماوراي طبيعي و رمزآلود در آن هيچ نقشي را بازي نميكند. سكولارشدن به اين معني يعني انسان از دين بينياز ميشود و براساس عقل زندگي ميكند. نمونه كلاسيك اين ديدگاه مفهوم افسونزدايي(Disenchantment) ماكس وبر است كه بهمعني روند برگشتناپذيري از عقلانيشدن (Rationalization) است. اين روند به ديدگاهي منجر ميشود كه براساس آن دنيا يك سلسله علي خودبنياد است.
معنايششم:حركتازجامعهايمقدسبهجامعهايسكولار(Society Movement from Asacred to Secvlar) اين برداشت ناظر به مفهومي كلي از تغيير اجتماعي است. نقطه اوج سكولارشدن جامعهاي است كه در آن همه تصميمگيريها برپايه ملاحظات عقلي و فايدهگرايانه اتخاذ ميشود و آمادگي كامل براي تغيير وجود دارد.
حال با توجه به شش معناي سكولاريزاسيون يا سكولارشدن مشخص ميشود كه اين واژه در طول تاريخ تكوين خود واژهاي مجادلهآميز بوده و بهتدريج بار معنايي جديدي به خود گرفته بيآنكه معني قبلياش را از دست بدهد. بنابراين حق با شاينر است كه نتيجه ميگيرد “واژه سكولاريزاسيون با دلالتها و مفاهيم زيادي ـ بخصوص مفاهيم متضمن بيتفاوتي يا دشمني با پديدههاي ديني ـ متورم شده است. اين انباشتگي مدلولهاي متضاد خود به اندازه كافي مشكلآفرين است.” بنابراين به واسطه همين تفاوت مدلولهاي متفاوت و گاه متضاد ميبايد هركس واژه سكولارشدن را به كار ميبرد معني مورد نظر خود را به دقت بيان كند و در طول استعمال، خود نيز بدان پايبند باشد. وقتي واژه دينزدايي از زندگي و جهان تا دينزدايي از عرصه عمومي را دربرميگيرد بدون مشخص كردن دقيق معناي مورد نظر نميتوان آن را استعمال كرد. بههرحال آنچه در تمامي اين معنا مشترك است سهمعناي تقدسزدايي Desacralization، تمايزپذيريDifferentiation و جابجاييTransposition ميباشد.
جالب است بدانيم ماكس وبر كه اولين كسي بود كه سكولاريزاسيون را وارد جامعهشناسي كرد در تحليل خود درباره اين روند، خود كمتر از آن استفاده كرد. او در تحليلش از مفاهيم سهگانه ديگري استفاده كرد كه از شهرت بسياري نيز برخوردار شدند، يعني عقلانيتRationality، افسونزداييDisentchetment و انديشهگراييIntellectualization. هرچند عليرغم اهميت اين سه مفهوم، آنها كمتر با دقت تعريف شدهاند.
آيا سكولاريسم بهمعناي جدايي دين و جامعه نيست؟
به بياني كه در جامعه فعلي ما مطرح شده اينگونه نيست. اين روند كماهميتشدن دين را چه در جامعه چه در ذهن، نتيجه مستقيم رونقگرفتن تفكر علمي مدرن ميدانستند. گويا علم مدرن جانشين واقعي مذهب شده است. توجه كنيم كه اين روند لوازمي داشته و در جوامع مختلف اروپايي يكسان اتفاق نيفتاده است و شدت و ضعفش كاستن از اهميت دين، يكسان و يكگونه نبوده است. شديدترين آن در فرانسه بوده. يعني ميتوانيم بگوييم كه تندترين برخورد نسبت به دين و جانشيني با علم جديد يا علومانساني جديد به جاي دين، در فرانسه اتفاق افتاده، اما در انگلستان، آلمان يا ديگر كشورهاي اروپايي بهشدت آنچه كه در فرانسه حاصل شده، نبوده است. لذا بيشتر هم به عصر روشنگري (Enlightment) برميگردد. در آن مقطع روشنگراني مانند ولتر، دالامبر، ديدرو و… از پيشقراولان لائيسيته فرانسوي محسوب ميشوند و مونتسكيو در مرحله بعدي است.
در فرانسه اين روند نوعاً لائيسيته ناميده شده. در معناكردن لائيسيته دشواريهايي داريم. تا حدودي ميتوان روحانيزدايي يا مقابله با روحانيت ديني عنوان كرد. امروزه لائيك بهمعناي بيدين يا نادين محور و يا غيرديني بهكار ميرود درحاليكه سكولار اينبار شديد را به همراه ندارد. در جامعه ما وقتي ميخواهند بگويند سكولار از لوازم آن انديشه استفاده ميكنند كه يكي از لوازمش ـ كه زياد هم رايج شده ـ جداكردن حوزه دين يا نهاد دين از نهاد سياست و حكومت است. در آغاز اين روند آنها ميخواستند سيطره كليسا را مورد تهاجم قرار بدهند، در چند حوزه، اين تهاجم دوران روشنگري، نسبت به سيطره ارباب كليسا صورت گرفت.
يك وجه در حوزه آموزشوپرورش بود. نهادهاي آموزشي تحت تسلط ارباب كليسا، كشيشها و پاپها قرار داشتند. جداكردن آموزش عمومي جامعه از آموزش كليسايي قطعاً در روند دنيويگرايي قرار ميگيرد. وجه ديگر آن، جداكردن اقتصاد جامعه از سيطره كليسا و مذهب مسيحي است. در آنجا ميبينيم كه بزرگترين زميندار، كليساها و ارباب كليسا هستند كه بيشترين سيطره را در مالكيتهاي زمين دارند. اتفاقاً اول بار اين واژه سكولاريزاسيون از همينجا شروع شد. يعني نهادهاي غيركليسايي مالكيت زمينهاي عمومي را به عهده داشته باشند نه خود كليسا. وجه سوم؛ غير از آموزشوپرورش و مسئله اقتصاد، حوزه سياست است اينكه نهاد سياسي جامعه يعني دولت اصالتاً و الزاماً دست ارباب كليسا نباشد و ارزشهاي كليسايي تعيينكننده معيارهاي سياسي باشند كه اين هم جداكردن نهاد دولت و قدرت از كليسا شد. اما اين كه لزوماً سكولاريزاسيون بهمعناي جداكردن دين از سياست باشد از مسائل اصلي اين روند محسوب نميشود به عبارت ديگر در اروپا بهتدريج علومجديد وارد ذهنيت و واقعيت جامعه شد و سيطره كليسا را ضعيف كرد و امور جديد كه عموماً علم مدرن بود جاي آن ذهنيت و نهادهاي سابق را گرفت. بنابراين اين جداسازي يك روند است.
بعضيها در مورد حقوقبشر هم همين مسئله را مطرح ميكنند. بهعبارتي، حقوقبشر در سازمان ملل و شورايامنيت نهادينه شده است و احكام آن قطعي و قابل اجراست و جنبه جهاني هم پيدا كرده با اين توصيف ميگويند حقوقبشر يكي ديگر از وجوه روند سكولاريزاسيون است.
من هم اين صحبتها را در مورد حقوقبشر شنيدهام. جوامع اروپايي و امريكايي در مورد حقوقبشر بحثهاي فلسفي جدياي مطرح كردهاند ـ من در ايران اين بحثها را كمتر ديدهام يا ميتوانم بگويم اصلاً نديدهام ـ اما بحث اساسي اين است كه موضوع ذكر شده در ميثاقهاي بينالمللي مرتبط با اين مسئله و آنچه كه در اعلاميه جهاني حقوقبشر نوشته شده، مربوط به حقوق انسان اروپايي ـ امريكايي است يا حقوق مطلق انسان است؟ نسبت فرهنگها و خردهفرهنگها با اين حقوق چيست؟ منتقدين جدي در همان جوامع وجود دارد كه مطرح ميكنند در اين اعلاميهها و ميثاقها حتي ميتوان مناقشه كرد و مناقشاتي هم كردهاند. البته به خاطر عقبافتادگي فرهنگي جامعه ما نسبت به آن فرهنگها هنوز اين مباحث در ايران مطرح نشده است. اينها وحي منزل نيست، حتي بهصورت بحثهاي علمي هم مطرح شده است. وقتي در مورد سكولاريسم در جامعه ما بحث ميشود آن را يكي از مسلمات مدرنيته ميگيرند، درحاليكه وقتي وارد ادبيات معاصر، جامعهشناسي دين و جامعهشناسي سياسي ميشويم ميبينيم چنين خبري نيست. آنچه كه در جامعه ما مطرح است ادبيات نزديك به ۵۰ سال قبل امريكا و اروپاست نه ادبيات معاصر آنجا. بهعنوان مثال؛ بحث سكولاريسم، تا حدود سال ۱۹۷۵ بحث غالب جامعهشناسي و جامعهشناسي دين در دنيا بوده است. گفته ميشده است كه روند جوامع بهسوي كاهش ارزش دين هم در ذهنيت و هم در عينيت جامعه پيش ميرود. اما از حدود سال ۱۹۷۵ به بعد وقايعي در دنيا اتفاق افتاده كه روند سكولاريزاسيون را با سوال جدي مطرح كرده است و ما مشاهده ميكنيم كه نهتنها دين در جوامع مختلف از ارزش سابق خود كاهش پيدا نكرده، بلكه در بسياري از جوامع، دين بهعنوان مهمترين اهرم جنبشهاي اجتماعي درآمده است. بهطور مثال در ايران تحولي جدي نسبت به سكولاريزاسيون رخ داد، يعني در ايران، انقلابي بهنام دين صورت گرفت. با پيدايش انقلاباسلامي روحانيت كه فكر ميشد كمترين نقش و نفوذ اجتماعي را در ايران داشته باشد مورد بيشترين اقبال اجتماعي قرار گرفت. در آن زمان روي جلد برخي نشريات امريكايي مطرح ميشد كه انقلابي بهنام خدا صورت گرفت و يكي از مباحث اصلي، انقلاب ديني در ايران بود و ديگري جنبش ساندنيستهاي نيكاراگوئه كه با انقلاب ايران همزمان شد. نقش كاتوليسيسم مسيحيت در نيكاراگوئه بسيار پررنگ بود. در اين ميان بحث جنبش همبستگي در لهستان رخ داد كه لخوالسا تحت نفوذ پاپ ژان پل دوم و جريانهاي كاتوليك در لهستان آن را به پيش برد.
خوزه كازاندا(Casanova) يكي از برجستهترين پژوهشگران مذهب در جهان در سال ۱۹۹۴ اين چهار تحول را زمينهساز بازگشت پيروزمندانه دين به حوزه عمومي ذكر ميكند. چهار واقعه، در چهار گوشه مختلف دنيا در اديان مختلف يعني هم در اسلام هم از نحلههاي مختلف مسيحي از كاتوليك و پروتستان و… اتفاق افتاد مثل انقلاب ايران، جنبش همبستگي در لهستان، كاتوليسيزم در نيكاراگوئه و ديگر جنبشهاي ديني بخصوص الهيات رهاييبخش در امريكاي لاتين و بنيادگرايي پروتستان در امريكا. ميدانيد كه آقاي بوش از اين بنيادگرايي پروتستان نهايت استفاده ـ يا سوءاستفاده ـ را به عمل آورده است. اين وقايع باعث شد كسانيكه فكر ميكردند دين اهميت گذشته را در حركتهاي اجتماعي از دست داده به تأمل دوباره وادار شوند.
تحليلگري سه شب در دهه۶۰ شمسي در راديو امريكا برنامه داشت ميگفت كه بنيادگرايي يهود منجر به دولت اسراييل شد؛ در پي آن مسلمانها خودكمبين شدند و گفتند ما چه چيزي كمتر از يهوديها داريم و ميخواهيم مثل آنها در صحنه سياست و حكومت باشيم. بدينترتيب انقلاباسلامي و بنيادگرايي اسلامي شكل گرفت و بعد به جنوب لبنان تسري پيدا كرد. اين تحليلگر مطرح كرد كه اين روند در حال تسري به درون امريكا و پيدايش بنيادگرايي مسيحي نيز ميباشد. اين تحليلگر ميگفت اصليترين خطري كه نظام امريكا را تهديد ميكند اين است كه كليسا در امريكا ميخواهد وارد سياست بشود كه اين مسئله را ما در انتخابات ۲۰۰۴ امريكا مشاهده كرديم.
آنچه كه تا قبل از اين چهار واقعه كه ذكر كردم بهدنبال آن بودند ميگفتند كه خصوصيسازي مذهب (Privatization)شكل بگيرد و ميخواستند مذهب را از حوزه عمومي خود خارج كنند و مذهب را خصوصي و امر شخصي بكنند و اين مسئله جالبي است. خوشبينانهترين برداشت از سكولاريزاسيون اين است كه بگوييم آنها نيامدند دينزدايي بكنند، بلكه آمدهاند مذهب و دين را وارد حوزه خصوصي كنند. نهضتي كه از دوـ سه دهه آخر قرن بيستم آغاز شد و الان هم ما در آن مقطع بهسر ميبريم، زدودن و غيرخصوصيسازي مذهب بودDeprivatization)) و اينكه دين در عرصه عمومي وارد شود. آنچه كه امروزه جامعهشناسان را در ريشهيابي اين امر درگير خود كرده اين است كه ميگويند در تلقي خود از سكولاريزاسيون چه اشتباهي كرديم كه اين فكر در ما ايجاد شد كه ديگر دين در عرصه عمومي كارساز نيست، درحاليكه ميبينيم آنچه كه بيش از همه تودههاي مردم را به حركت درميآورد و حتي در جوامع متمدن ـ نهفقط در جوامع عقب نگهداشته شده ـ عامل اقبال به رهبران و رأيآوردن ميشود، همان عامل ديني است. بهعنوان مثال ـ همانطور كه شما ذكركرديد ـ انتخابات اخير امريكا بود كه مشاهده كرديم مذهب در بين جانكري و بوش به چه ميزان نقش بازي كرد و مسئله مذهب يكي از عوامل موفقيت رئيسجمهوري فعلي امريكا، بوش، بوده است.
اجازه بدهيد برگرديم به جنبههاي نظري بحث. موجي جديد از حدود ۱۹۸۰ رونقي تازه به بحث از دين در محافل جامعهشناسي داده است، موجي كه با انتقاد جدي از نظريه سكولاريزاسيون همراه و ملازم بوده است. نظري كه به تعبير حدن (Hadden) در ۱۹۸۹ مدتها رنگ قداست به خود گرفته بود. جالب است بدانيم بسياري از حملات و انتقادها بر عليه سكولاريزاسيون از سوي كساني صورت گرفت كه خود زماني از تئوريسينهاي نظريه سكولاريزاسيون بهشمار ميآمدند. پيتربرگر(Peter Berger) يكي از برجستهترين اين نظريهپردازان است. برگر كه از بزرگترين جامعهشناسان ديني و در حال حاضر استاد دانشگاه بوستن آمريكا است در گذشته اينگونه ميانديشيد و پيشبيني ميكرد كه مسئله جايگاه دين در دنياي مدرن به پايان رسيده و مناسبات ديني به حداقل خودش و رو به صفر نزديك شده است. وي تحليلهاي خود را در كتاب “سايبان مقدس” (اين كتاب به فارسي ترجمه نشده) در سال ۱۹۶۷ نوشته است.
نكته جالب توجه جوانان و روشنفكران اين است كه امروزه كساني طلايهدار انديشه مقابله با سكولاريسم شدهاند و زوال سكولاريسم را در دنياي ما اعلام كردهاند و كوس تهيبودن تئوري سكولاريسم را به صدا درآوردهاند كه خودشان بزرگترين تئوريسينهاي سكولاريسم بودهاند. پيتربرگر در كتاب خود اين نكات را ذكر ميكند. وي ۳۰ سال بعد در سال ۱۹۹۷، كتابي بهنام “افول سكولاريسم، دينخيزشگر و سياست جهاني”(Deseculariztion of the world) را مينويسد، (اين كتاب توسط افشار اميري در سال ۱۳۸۰ به فارسي ترجمه شده است.) جالب توجه اينكه يك فصل كتاب به پاپ، يك فصل آن به انقلاب اسلامي ايران و يك فصل هم به لهستان اختصاص يافته است. پيتربرگر مقدمه مبسوطي هم بر آن نوشته است. برگر رويگرداني خود را از تئوري سكولاريزاسيون نه يك تغيير نظر صرفاً شخصي بلكه جلوه تقليد گرايشي عمدي در ميان كل جامعهشناسي دين ميداند. برگر در ۲۰۰۱ با صراحت مينويسد: تئوري سكولاريزاسيون در توضيح شواهد تجربه قابل مشاهده در نقاط مختلف جهان روز به روز ناتوانتر شده است. دنياي امروز صرف نظر از چند استثنا به اندازه گذشته مذهبي مانده و در جاهايي حتي مذهبيتر از گذشته هم شده است.
برگر نشانههاي اين قدرتگيري دوباره مذهب را در سرتاسر جهان آشكار ميبيند: در بازخيزي اسلام هم در كشورهاي مسلمان هم در ميان اقليتهاي مسلمان ساير كشورها، در پيشرفت پروتستانيزم اونجليك (Evangelican Church) در بسياري از كشورهاي در حال توسعه بويژه در امريكاي لاتين، در تجديد حيات مذهبي در ميان كاتوليكها و نيز در ميان ارتدوكسها (بخصوص در روسيه)، در ميان يهوديان (در درون فلسطين اشغالي و ديگر نقاط) و نيز در ميان هندوها و پيروان بودا.
در نگاه برگر وقوع اين پديدهها نه بهمعناي بياعتباري كلي نظريه سكولاريزاسيون بلكه بهمعناي نفي آن تصوري از سكولاريزاسيون است كه قرار بود به مثابه يك روند حتمي و اجتنابناپذير پا به پاي پيشرفت مدرنيته همه جوامع را درنوردد. به نظر وي سكولاريزاسيون همچنان وجود دارد، اما بهعنوان يك احتمال و امكان در كنار احتمالات ديگر. همانطوريكه برخي جوامع ممكن است كماكان در جهت سكولارشدن بيشتر پيش روند، جوامع ديگري ممكن است به سمت مذهبيترشدن حركت كنند. برگر معتقد است در شرايط جديد جامعهشناسان بايد تلاش كنند تا نقشه جهان را مجدداً براساس درجه تجسميافتن سكولاريزاسيون و يا ميزان سيطره بازخيزي ديني در مناطق مختلف ترسيم كنند.
پيشنهاد اوليه وي اين است كه در حال حاضر سكولاريته تنها در دو جا حضور مشروط دارد، يكي در اروپاي غربي و مركزي كه وي از آن باعنوان “پديده سكولاريته اروپايي” ياد ميكند و ديگري در ميان يك قشر كوچك اما به نظر وي متنفذ از روشنفكران در سطح جهان كه آنها را شامل افراد داراي تحصيلات به شيوه غربي بخصوص در زمينه علوم انساني دانسته و از آنها به “انترناسيونال سكولاريستي” تعبير ميكند. يكي از سوالاتي كه بهشدت ذهن پيتربرگر را به خود مشغول كرده توضيح پارادوكس رواج سكولاريسم در اروپا و عدم رواج آن در امريكاست. اين خود بحث مفصلي ميطلبد اجازه دهيد آن را به وقت ديگري موكول كنم.
مجموعاً امروز نظريه غالب در حوزه جامعهشناسي دين اين است كه سكولاريزاسيون تعبير صحيحي از واقعيت موجود در جهان معاصر نبوده است. آنها ميگويند، ما در كجا اشتباه كرديم؟ سپس نتيجه ميگيرند كه اروپا هرگز به صورت تمامعيار مسيحي نبوده است كه از مسيحيتش دست بردارد. يا در قرونوسطي كه جامعهشناسان به آن “عصر ايمان” ميگويند، اينگونه نبوده كه همه مردم به كليسا بروند. آنها ميگويند ما تعبير صحيحي از گرايش مردم به كليسا در آن دوران نداشتيم كه بخواهيم امروز را با آن دوره مقايسه كنيم، هركدام از جامعهشناسان اين نكته را ميگويند كه بهطور كلي ما ميپنداشتيم كه علم، رقيب دين است و آمده كه جاي دين را بگيرد و بعضي از تلقيهاي ارباب دين از مسائل ديني صحيح نبوده و خرافي بوده است. اين مسئله به جاي خودش محفوظ است و معنايش اين نيست كه بهطوركلي ميتوانيم بگوييم علم ميتواند جاي دين بنشيند. كاركرد اصلي دين، معنابخشي به زندگي بوده است كه معنابخشي به زندگي هرگز ازجانب علم برنميآيد ـ نه برميآمده و نه برميآيد ـ جالب اينجاست كه امروزه برخي از بزرگترين جامعهشناسان معاصر ميگويند، اينگونه نيست كه صرفاً زبان دين سمبليك و نمادين باشد. ما بايستي باور كنيم و اقرار كنيم كه دين هم برخي از واقعيتهاي هستي را ابراز ميكند. يعني دين در مقام بيان واقع است و نميتوانيم با حربه علم اين واقعنماييهاي دين را نفي كنيم. اين مسئله در اواخر قرن بيستم و اوايل قرن بيستويكم در حال اتفاق افتادن است. تا جاييكه ديگر ميتوانيم بگوييم علم نسبت به سابق بيشترين پيشرفت را كرده است و ما مقابل آن قرار ميگيريم. امروز واقعيت دين را نميتوانيم ناديده بگيريم. بنابراين با اين شيوهاي كه ذكر كردم آقاي برگر پيشرو رد نظريه سكولاريزاسيوني ميشود كه خودش قبلاً آن را تدوين كرده بود. بنابراين بهجاي اينكه بگوييم دين جاي خودش را از دست داده، ميتوانيم بگوييم امروز قرائتهاي مختلف از دين مورد چالش قرار گرفته است. امروز ما با توجه به واقعيتهاي جهاني و اطلاع از آن واقعيتها به روندي چون نوانديشي ديني دست يافتهايم. منتها در جامعه ما، چهبسا گفته شود بهتر است بهجاي اينكه بگوييم دين بايد خودش را با مدرنيته منطبق كند، بگوييم مدرنيته بايد خود را با دين انطباق دهد. به عبارت ديگر تعاملي بين دين و مدرنيته بايد صورت گيرد نه اينكه دين خود را بر مدرنيته منطبق كند يا نه اينكه مدرنيته خود با دين منطبق شود. ما امروز ميتوانيم نكاتي را هم از مدرنيته بگيريم و بگوييم ميبايستي اينها خود را با ارزشها و ضوابط ديني هماهنگ كنند، لذا ميتوانيم از “مدرنيته بومي” و “مدرنيته ايراني” سخن گفته و اينها را داخل فرهنگ جوامع شرقي متجلي بكنيم و بگوييم هيچ لزومي ندارد ما از همان مسيري برويم كه بهطور مثال مدرنيته در فرانسه، انگلستان و امريكا طي كرده است.
آنچه كه شما ميگوييد درونزايي است، يعني ما دين خودمان را داريم و از مدرنيته هم استفاده ميكنيم. حتي مدرنيته بومي شده هم، يك درجه پايينتر از درونزايي به نظر ميرسد. بدينمعنا كه مدرنيته را كامل بدانيم و در بستر زمان آن را بومي كنيم.
اين دو تعبير را با دو بياني كه شما گفتيد هم ميتوان ذكر كرد. من تأكيد روي اين نكته دارم كه براي پيشرفت و توسعه در دنياي معاصر از لحاظ علمي ـ به لحاظ واقعيتهاي تجربي نميگويم ـ هيچ لزومي ندارد كه ما دين خودمان را به كناري بگذاريم. ميتوان تجديدنظر در برخي مفاهيم ديني كرد اما اين به معني كنار گذاشتن ايمان، خدا و آخرت نيست. به طنز ميگويند كه در دوران سكولاريزاسيون، زماني بحث از مرگ خداي نيچه مطرح ميشد و حالا بحث از انتقام خدا مطرح ميشود. يعني درست مقابل آنچه كه قبلاً ذكر شده بود. اين مسائل مطالعهاي جدي را ميطلبد. فكر ميكنم برخي دوستان ما، براي برونرفت از بنبستي كه يك قرائت عقبافتاده ديني در ايران بوجود آورده بحث حكومت دموكراتيك سكولار ـ يا به صورت دقيقتر حكومت دموكراتيك لائيك ـ را مطرح ميكنند كه اين مسئله نه با واقعيتهاي جامعهشناسي دين و نه با واقعيتهاي فعلي جامعه ما سازگاري و انطباق دارد. جامعهاي كه تمام بنيادش دين است زماني هم كه ميخواهد به دموكراسي يا به قول شما به حقوقبشر برسد، چه دليلي دارد كه ارزشهاي ديني خودش را كنار بگذارد. جامعه ميتواند با حفظ ارزشهاي ديني اين مسير را دنبال كند، تأكيد ميكنم ارزشهاي ديني لزوماً تلقي سنتي از دين نيست، ميتواند تلقي نوانديشانه از دين باشد. به عبارت ديگر، معتقدم اگر بحث ما الان بحث سازگاري اسلام ـ دقيقاً مرادم اسلام در ايران است ـ و مدرنيته باشد، اگر كسي بيايد بگويد شما براي اينكه مدرن بشويد بايد دست از اسلام بشوييد اين صحيح نيست، اين پيام سكولاريزاسيون بوده است. تلقي حداقلي از سكولاريزاسيون اين است كه دين را بايد به عرصه خصوصي تبديل كرد و تلقي حداكثري از سكولاريزاسيون اين است كه آن را ـ حداقل در رويكرد فرانسوي و لائيكاش ميبينيم ـ بهطوركلي دين را از زندگي و عرصه عمومي حذف بكنيم. به نظر ميرسد راندن دين به عرصه خصوصي فقط جدايي دين از دولت نيست بلكه به بيان مودبانه حذف دين از زندگي است. نكته قابل تأكيد اين است، ما كه از حضور سربلند دين در قرن بيستويكم در زندگي دفاع ميكنيم هرگز آمدن دين بهمعناي حق ويژه صنفي يك طبقه خاص ـ بهعنوان مفسرين رسمي دين ـ نيست. به نظر من ميتوان ديندار بود، اما هرگز به حق ويژهاي براي روحانيت باور نداشت. اين دو مسئله را نبايد يكي فرض كرد. از اينرو من اين دو را به دقت از يكديگر تفكيك كردم. معتقدم، ارزشهاي ديني در جامعهاي كه دينداران وجود دارند و حرف اول را در مناسبات اجتماعي ميزنند، هرگز بهمعناي اين نيست كه ما حقوق ويژهاي براي روحانيون در تفسير دين، در تقنين و تنظيم خطمشي عمومي قائل بشويم. همانطوركه جامعهشناسان بزرگي مثل برگر و كازانوا و استارك(Stark) و ديگران گفتهاند در انقلاب اسلامي ارزش دين در جامعه افزايش يافت، اما در نهايت با به رسميتشناختن تفسير رسمي و حق ويژه صنفي خاص در جامعه منتهي شد.
به نظر ميرسد آموزشهاي جاري و فقهي دو مولفه دارد: يكي رسالههاي آقايان و ديگري آموزش ارسطويي. مرحوم آيتالله خميني بهعنوان يك مرجع سنتي گفتند رسالههاي آقايان و كتابهاي ارسطويي بويي از قرآن نميدهد و حتي مرحوم آيتالله خميني يك نقد جاندار به همين تفكر سنتي كرد. ولي چرا همين فقه سنتي امروزه اصالت پيدا كرده است؟
آن چيزي كه امروزه به اهميت آن در زندگي ميپردازيم، دين بهمعناي كلي آن است نه يك تلقي خاص از آن. يكي از اجزاي دين، فقه است. فقه تمام دين نيست. در اسلام آياتي كه متأثر از مباحث فقهي است كمتر از ۵درصد آيات قرآن است، عالمان احكام فرعي فقهي هرگز نميتوانند نماينده تفكر تمام عيار ديني محسوب بشوند. اينها را بهمعناي دفاع از آنچه كه در حال اتفاق افتادن در ايران است، نميگويم. تأكيد من بر اين نكته است كه انقلاب ايران يك انقلابي بود كه درواقع در راستاي سكولاريزاسيونزدايي صورت گرفت. اما آن نظام رسمي كه بعد از اين انقلاب بهتدريج حاكم شد در جهت مقابل با آن انقلاب، به خاطر سيطره يك تلقي عقب افتاده از آن دين، در عمل جامعه را بهسوي نوعي سكولاريزاسيون پيش ميبرد. بحث ما در اين است كه آنچه كه به زندگي يك مومن معنا ميبخشد ايمان به خدا و اعتقاد به آخرت است. البته اخلاق و عمل خاصي هم از اين ايمان برميخيزد، اما معنايش هرگز اين نيست كه يك صنف خاصي امتيازات حقوق ويژهاي در چنين جامعهاي براي خود ايجاد كند. به عبارت ديگر ما ميتوانيم يك جامعه ديني داشته باشيم كه كاملاً هم از حقوقبشر و هم از دموكراسي بهرهبرداري كند. لازمه دموكراسي، سكولاريسم نيست. در هر جامعهاي، دموكراسي متناسب با فرهنگ آن جامعه تعريف ميشود. اگر اكثريت يك جامعه ملحدين، بيدينها، بيخداها و… باشند هركدام متناسب با خودشان دموكراسي را تحقق ميدهند. اگر در جامعه اكثريت قريب به اتفاقش قائلين به ايمان ديني باشد نميتوان گفت كه ايمان و دين در اين جوامع نقشي را بازي نميكند، اين موارد مغلطههايي است كه در جامعه ما پيش آمده است. اگر ما از جامعه فرانسه درباره اينكه حقوق زنان مسلمان را رعايت نميكنند انتقاد ميكنيم متقابلاً آنها هم نسبت به برخي اجبارها در اين جامعه ايراد خواهند گرفت. وليكن با اختيار و نه با اجبار ميتوان اين حقوق را در هر دو جامعه ايجاد كرد.
در قرآن آمده است كه فرعون هم دين داشت يا در سوره يوسف دين ملك هم آمده است، درحاليكه بتپرست بود. يا در سوره كافرون “لكم دينكم ولي دين” هست كه يعني كافر هم دين دارد. آيا ما حق داريم سكولاريسم را نادينمحور يا بيدين ترجمه كنيم؟ همه جوامع به نوعي يك ديني داشتهاند.
همانطور كه ذكر كردم سكولاريزاسيون از لحاظ ريشه لغوي به معناي دنيويگرايي و گيتيگرايي است، شبيه آن نكتهاي كه وبر در معناي نفي ارزشهاي ماوراي طبيعي از زندگي انسان ذكر كرده بود. در قرآن دين بهمعناي دين توحيد و دين شرك به كار رفته است. اما ديني كه ما به كار ميبريم، مرادمان اعتقاد به خدا بهعنوان مهمترين محورش است.
در جامعه ما، كسي را ميشناسيد كه مانند نويسنده واشنگتن تايمز سكولاريسم را بهعنوان يك مقوله راهبردي و استراتژيك تلقي بكند؟ واشنگتن تايمز نوشته است سكولار كسي است كه ۸ ويژگي داشته باشد.
فكر ميكنم مطلب مورد اشاره ژورناليستي و فاقد پشتوانه لازم تئوريك ميباشد. اما در ميان متفكران ايراني تا آنجا كه من اطلاع دارم، دكتر حسين بشيريه قائل به تلازم دموكراسي و سكولاريسم است. به نظر ميرسد در زمينه سكولاريسم در زبان فارسي ادبيات بسيار اندكي داريم. غير از ترجمه كتاب برگر ـ كه قبلاً به آن اشاره كردم ـ يك مقاله ديگر از برگر نيز توسط سيدحسين سراجزاده به فارسي ترجمه شده كه چند سال پيش در مجله كيان ديدم بهنام “برخلاف جريان نقد: نظريه سكولارشدن” (كيان، شماره ۴۴، سال ۷۷). مترجم، مقاله شاينر و اين مقاله را همراه با يكي دو مقاله ديگر تحت عنوان “چالشهاي دين و مدرنيته” سال گذشته منتشر كرده است. كتابچه كوچكي تحت عنوان “باورها و رفتارهاي مذهبي در ايران” ۱۳۷۹ـ۱۳۵۳ توسط عبدالمحمد كاظميپور در سال ۱۳۸۲ توسط وزارت ارشاد منتشر شده كه در حوزه مطالعه ميداني در مورد سكولاريسم در ايران قابل اعتناست. بههرحال مهمترين كار، ترجمه متون اصلي در شناخت سكولاريزاسيون و نيز نقدهاي جدي وارد بر آن است. چقدر مناسب است مجموعهاي از جديدترين تحقيقات پيتربرگر در زمينه نقد سكولاريزاسيون به فارسي برگردانيده شود تا دوستان جوان ما با اشراف بيشتري و به دور از احساسات انعكاسي نسبت به قرائت رسمي دين درباره اين مسئله مهم بينالمللي بينديشند.
در كتاب “ناسيوناليسم در ايران” نوشته آقاي ريچارد كاتم بحثي نيز راجع به سكولاريزم در ايران وجود دارد كه بيشتر متوجه جداكردن دين از حكومت است.
اينها خيلي سياسي است. وقتي به ريشهاش توجه كردم تلقي من اين بود كه سكولاريسم تقليل نقش دين است. هر چقدر هم جلو ميروم اين مطلب بيشتر مورد تأكيد قرار ميگيرد. در كتاب A General theory of secularization, David Martin, ، چاپ نيويورك، ۱۹۷۸ كه نوشته ديويد مارتين است و حدود ۳۵۰ صفحه دارد در مورد اروپا مطالب جالبي دارد و دقت شده كه مسئله هر جا به يك گونه است. درباره هند مواردي دارد كه براي من جالب بود. كتاب قابلملاحظهاي است. اگر امكان ترجمهاش باشد با يك مقدمه موردي درباره ايران ميشود متن ارزشمند كتاب را تعميق كرد. حدود سيسال از اين نوشتن ميگذرد. در آن زمان هنوز سكولاريسم در اوج بوده است. كار مارتين هنوز هم در اين حوزه معتبر شمرده ميشود.
با وجود اين مسئله كه برگر اينگونه شفاف راجع به سكولاريسم صحبت كرده و كتابش هم به فارسي ترجمه شده است، چرا در روشنفكران و مطبوعات ما حتي ماهنامههاي فرهنگي ـ تئوريك اين موضوع منعكس نشده است؟
براي خود من هم سوال است. در سفرهايم به خارج از ايران دريافتم، ايران جزيرهاي شده در تمام كشورهاي خاورميانه كه گرايشاتش با ديگر مناطق دنيا و خاورميانه تفاوت ميكند. بهطور مثال در تركيه در سه چهار سال اخير شاهد تظاهرات گسترده ضداسراييلي در دانشگاه استانبول بودم كه در ايران در چهارسال اخير كمتر ديده شده است. امروز اگر بخواهد تظاهرات ضداسراييلي و به نفع فلسطين به خاطر سوءاستفاده فراوان حكومت از آن صورت گيرد، در دانشگاههاي ما گرايش كمتري خواهند داشت. درمجموع به نظرم ميآيد استفاده ابزاري از دين باعث شده كه گرايش عمومي به هر چيزي كه به نفع دين باشد در حضيض قرار بگيرد.
دكتر طلال سلمان سردبير السفير به ايران آمده بود و در جايي كه تقريباً همه روشنفكران جمع بودند، جلسهاي بود و نكته مهم اينكه ديدگاههايي كه ايرانيان راجع به فلسطين داشتند، برايش خيلي عجيب بود بهطوريكه دكترطلال سلمان گفت كه شما تمام ديدگاههايتان از ضديت با حكومت خودتان درباره فلسطين است شما بايد مسئله فلسطين را مستقل بررسي كنيد.
الان اين تحليل در مطبوعات ما و در كتابهاي ما گسترش بيشتري دارد و كمتر از اين دفاع ميكنند. چون خواننده عادي تا اسم دين ميآيد به ياد سوءاستفادههاي ابزاري از دين ميافتد و به شكل احساسي در مقابل دين موضع ميگيرد.
ما بايد موضع خود را كاملاً مشخص كنيم كه نوگرايي ديني يا نوانديشي ديني در ايران در تعارض جدي و در نقد مستقيم قرائت رسمي از دين است، ولي به اين معنا نيست كه ميخواهيم دينزدايي كنيم. اتفاقاً حكومت همه ما را متهم ميكند كه اينها ميخواهند دين را از بين ببرند، درحاليكه ما معتقد هستيم اين اعمال خلاف ديني، تحت لواي دين است كه دارد اين موقعيت را در جامعه ما ايجاد ميكند.
توماس فريدمن در جمعبندي جالبي ميگويد ۷۵درصد مردم امريكا ديندار هستند و رئيسجمهور مذهبي و گزاره مذهبي ميخواهند. بنابراين اين كه نيروهاي دموكرات فكر كنند ۴ سال ديگر نوبت آنهاست، اين يك خواب و خيال است مگر اينكه ديدگاهشان را تغيير دهند يعني به درون دين بروند. اينها يك اعتقاداتي دارند كه قابل احترام هست. بروند و به دين جهت مترقيانه بدهند و آن حركت را در جهت وحدت امريكا و نه عليه علم و آزادي سوق بدهند. او هم به لحاظ استراتژيك به يك نوانديشي ديني و يك حركت درونديني رسيده و ميگويد اگر به اين روال باشد نوبت به نيروهاي دموكرات نميرسد.
با توجه به اين موضوع، با تلقيهاي مختلف از جهات مختلف به يك نقطه واحد ميرسد.
توماس فريدمن معتقد است كه اگر معنويت و دين را به جمهوريخواهان واگذار كنيد و خودتان را جدا از اين امر بدانيد اين سرنوشت سالهاي آتي است و از كلمه “هيچوقت” درباره دموكراتها استفاده ميكنند.
دلم ميسوزد كه مسائل علمي با مسائل عاطفي ـ احساسي در ايران تركيب شده است. وقتي من تحليل برگر را ديدم سوالي كه در ذهنم مطرح شد اين بود كه چطور در دانشگاههاي ما اين مطلب فراموش شده است. زماني ميگفتند دانشجوي جامعهشناسي از بنياد، غيرديني يا ضدديني بار ميآيد و ميبينيم كه لزوماً چنين نيست و تئوري جديد هم اين را اثبات نميكند، ولي چرا اينها منعكس نشده نميدانم.
اميدوارم در فرصتهاي بعدي بيشتر بتوانيم به اين موضوع بپردازيم.
پينوشتها:
۱ـ نشريه چشمانداز ايران، شماره ۲۹، ص ۵ (دو ملت زير سايه خدا، منبع نيويورك تايمز، ۴ نوامبر ۲۰۰۴، ترجمه لطفالله ميثمي)
۲ـ نشريه چشمانداز ايران، شماره ۲۹، ص ۱۰۹ (اخبار راهبردي؛ ريشهيابي پيروزي بوش در انتخابات ۲ نوامبر ۲۰۰۴، دكترعباس ميلاني)