من افتخار مي كنم پس هستم [۱]
«بسم الله القاصم الجبارين »
الهكم التكاثر
حتي زرتم المقابر
كلا سوف تعلمون
ثم كلا سوف تعلمون
كلا لوتععلمون علم اليقين …»[۲]
«… من با زبان مرده نسلي
كه هر كتيبه اش
زير هزار خروار خاكستر دروغ
مدفون شده ست ،
با كه بگويم
طفلان ما به لهجه تاتاري
تاريخ پرشكوه نياكان را
مي آموزند»[۳]
مردم ، بس است ديگر. آخر رحمي گفته اند. چقدر ديگر زير حجم حجيم اين همه افتخار مدفون شدم ، «امدادي اي رفيقان با من »[۴]
به خاطر خدا رهايم كنيد، انصاف هم خوب چيزي است ، چرا بايد اين همه آدم كره خاك از افتخار اين نعمت خداداد محروم باشند و شما با اين همه سخاوت ، اين همه افتخار به من ارزاني كنيد.
باور كنيد خدا را خوش نمي آيد كه آن افريقائي يا اين ينگه دنيايي سر بي افتخار به زمين بگذارند و من از پرافتخاري اسهال گرفته باشم «هركه را برق مي گيرد، ما را چراغ موشي ». راستي راستي نگاه كن ، آنها دارند از «تورم اقتصادي » مي نالند، من آسمان جل از زور «تورم افتخاري » دادم به آسمان هفتم رسيده . به كه بگويم ، ارزش برابر افتخاري به نحو سرسام آوري در تزايد است وقتي داشتم بدنيا مي آمدم ، هنوز چشم باز نكرده ، اشكم درآمد. شروع كردم به هق هق گريه كردن ، با ديدن اين همه افتخار عزاي تولدم را با اولين ونگ زدنم به ماتم نشستم . قابله ، پستانك افتخاراتشان را به دهان وامانده ام چپاند كه ساكت ، افتخار كن . توي كلاس ۱۲ سال آزگار، كلمه به كلمه افتخاراتشان را در حافظه بيگناهم چپاندند. جواز رودم به دانشگاه شناخت همان افتخارات بود. در افتخار زاده شدم . در سايه ستونهاي سر به فلك كشيده افتخار قد كشيدم ، از صدقه سر افتخارات نان خوردم ، به خاطر خدا نگذاريد مفتخر بميرم . در رگهاي من به جاي خون فقط افتخار در گردش است . مگر نمي بينيد سراپا «وريد»م و «شرياني » در كار نيست ، بگذار تا همه از آنچه من دارم بهره مند شوند. افتخارات من آنقدر هست كه اگر به تمامي آدمهاي ارض مسكون سهمي دهم ، باز ذخيره چندهزارساله اي براي هفت نسل بعد از من باقي مي ماند.
هرچه فكر مي كنم ، مي بينم بدون افتخار نمي توانم زندگي كنم . احساس مي كنم كه اگر هر روز ميداني را به فتواي بلندگوها طواف نكنم حالم سرجايش نمي آيد. به هرطرف هم كه نگاه مي كنم مي بينم كه بودن نبودن اطرافيانم نيز به همين افتخاركردنها بستگي دارد. پس كاملا منطقي است اگر بگويم افتخار براي من يك واقعيت عيني است .
وقتي كه من ، اگر افتخار نكنم ، معدوم مي شوم و نيستم ، پس اين كه هستم از افتخار كردن منست .هركسي به گونه اي «هست .» براي مثال ، دكارت : «من مي انديشم پس هستم .» آندره ژيد: «من احساس مي كنم ، پس هستم .» آلبركامو: «من اعتراض مي كنم پس هستم .» اقبال لاهوري : «هستم اگر مي روم ، گر نروم نيستم.» و من ايراني ، به عنوان وارث يك تاريخ غني ، نمي توانم به فلسفه ي وجودي ديگران زنده باشم.
فلسفه وجودي من ايراني ، به «روند مستقل ملي من» در طول تاريخ بستگي تام داشته . بجاست اگر بگويم :
«من افتخار مي كنم ، پس هستم »
تاريخ نشان داده ، و نشان مي دهد كه براي ايراني ، نفس كشيدن و افتخاركردن لازم و ملزوم همند. من
ايراني هرگز ننگ پذيرفتن عقايد بيگانه را بر خود هموار نخواهم كرد. ايران اصولا يك تافته جدا بافته
است ، يك سرزمين ويژه كه تمامي ارزشها، نظامها، سيستمها و آدمهايش مخصوصند. فلسفه وجودي ايراني هم طبق همين ضوابط بايد تعريف شود. اين تعريف بايد مختصات پاك ايراني را در ذات خود داشته باشد. ذكر انديشيدن ، به عنوان دليل «هستن » «توطئه بيگانه » است . توطئه اي براي برهم ريختن اين «وحدت تاريخي ». بزرگترين دليل من بر ضد اين مكتب وجودي ، خود من ايراني هستم ، كه بدون انديشيدن بوده ام و هستم . اعتراض ، آن اعتراض كه كامو دليل «هستن » خود مي داند. دليل «هستن » نيست ، كه براي من دليل «نيستن » است . آقا، اعتراض ، «دسيسه بيگانه » است . كار «عروسكهاي خيمه شب بازي » است ، اعتراض دليل هستن ايراني نيست ، دليل هستن «ايراني نما» ست .انديشه ، احساس ، اعتراض ، هرگز نميتواند دليل هستن من ايراني باشد. من هستم ، چون كوروش و داريوش و امثالهم هستند، وگرنه تو بهتر مي داني كه من بي هنر آدمي نيستم . اين آن «عزيزان » هستند كه بجاي من مي انديشند، بجاي من احساس مي كنند و حتي هرگاه لازم بدانند بجاي من اعتراض مي كنند و انزجار مرا نسبت به آنچه خود نمي پسندند اعلام مي كنند. راستي اگر در سنه خمس مائه مثلا انوشيروان عزيز وجود مرا غيرضروري مي دانست ، آيا من معدوم نمي شدم .پس مي بيني كه زندگي و عدم من در تمام طول تاريخ به وجود اين «عزيزان » وابسته است .اينرا تو فقط زماني مي تواني درك كني كه «خون پاك ايراني » در رگهايت جاري باشد. اين مسلم است كه «بدخواهان ملت ايران » نمي توانند اين اصل قطعي تاريخي را بپذيرند. اصل وجود خسرو به عنوان محور نگاهدارنده ملت ايران در تمام طول تاريخ . مكتب اصالت افتخار يك مكتب اصيل ملي است . از ديدگاه اين مكتب افراد ايراني به دو گروه كاملا مجزا تقسيم مي شوند: افتخار سازنده و افتخاركننده . فرماندهنده و فرمانبرنده و به زبان فردوسي : تخمه داران و بي تخمگان . در صف نخست ، افتخارآفرينان : وجود كورش و داريوش و انوشيروان و شاپور بر آسمان تاريخ پرشكوهمان همچون خورشيدند و در صف دوم ، توده مردم قرار دارند. در مكتب اصالت افتخار كه يك مكتب اصيل ايراني است ، شخصيت ها ازندگان تاريخند. به قول برتراند راسل : «همه اينها را كنار بگذار، آنچه در جهان رخ مي دهد، به آقاي خروشچف ، به آقاي مائوتسه تنگ به آقاي فاستردالس بستگي دارد، نه به تو، اگر بگويند بميريد، مي ميريم و اگر بگويند زندگي كنيد، ما زندگي مي كنيم .» مكتب اصالت افتخار مكتبي است متكي به يك تاريخ غني . تكيه بر گذشته براي توجيه حال .تاريخ پرافتخار من يك «مجموعه پيوسته » است از اقتدار افتخارآفرينان . براي شناخت اين مكتب بايد افتخارآفرينان و افتخاراتشان را شناخت .۱. كورش اولين افتخارآفرين ماست . متاسفانه ما قبلا به شخصيت والاي اين ابرافتخارساز وقوف نداشتيم . و مبدا تاريخمان با تاريخ مسلمانها يكي بود، اما در سايه يك شناخت خردمندانه به احترام او مبدا تاريخمان را جلوس او بر تخت قرار داديم . اين نشان دهنده اين اصل است كه مكتب اصالت افتخار يك مكتب اصيل ملي است و با هيچ مكتب بيگانه اي نمي تواند مخلوط شود، خصوصا با اسلام كه افتخار و اسلام مثل جن است و بسم الله . مبدا تاريخ مسلمانها هجرت است و مبدا تاريخ ما ايرانيها جلوس . تاريخ نشان داده و نشان مي دهد و نشان خواهد داد آنان كه با«جلوس»
آغاز مي كنند سرنوشت جبريشان «سجود» خواهد بود. «مقصد» سرنوشت آنهائي است كه با«هجرت» مي آغازند. هجرت «رفتن » آغاز يك تاريخ «پويا»ست و جلوس «نشستن » مبدا يك تاريخ «ايستا». چون من ايرانيم ، خون ايراني بايد در تمام اجزايم جريان داشته باشد. حالا اگر مصريها اينقدر بيشعورند كه بر تخت نشستن رامسس دوم فرعون بزرگ را مبدا تاريخ هفت هزارساله خود نمي گيرند از بي قابليتي خودشان است .۲
اگر تاريخ در يك سير تكاملي تدريجي به آزادي و عدالت مي رسد، در تاريخ من از همان ابتدا هم آزادي وجود داشت ، هم افتخار. منشور آزادي كورش بزرگترين سند تاريخي ماست . كورش يك نابغه سياسي است . در فتح بابل اول كاري كه مي كند دلجوئي از مردوك خداي بابل است . چه افتخاري بزرگتر از اين كه خدايان هم حتي از نوازش نامداران ما بي بهره نمانده اند. حتي خدايان هم در افتخار ما سهيمند. كورش در آن لحظه تاريخي احساس مي كند كه پايه ملي حكومت او بوسيله سپاه قوام نمي يابد، اما با به دست آوردن دل كاهن و خاخام و مغ مي توان تا بينهايت قدرت داشت .كاهن و مغ و خاخام با وعده و وعيدهائي از جانب خدايان قادرند از جنبشها و شورشهاي مردم عليه كورش جلوگيري كنند و خراج را كاملا طاهر و قدس به او تحويل دهند. پس بايد از آنان دلجوئي كرد. بخت النصر حقوق و قرباني هاي مردوك را كاهش داده بود و باعث خشم خدايان يعني خشم كاهن ها شده بود، كورش بلافاصله حقوق مردوك را چندبرابر مي كند، قرباني ها را به وضع سابق بازمي گرداند. يهوديهاي دربند را روانه سينا مي كند به عنوان نيروي پاسدار قدرت كشورش در آن طرف دنيا. متوجه باش كه هر آزادي را كه مي دهد و براي چه مي دهد. منشور آزادي كورش در حقيقت منشور همكاري «زور» و «تزوير» است . همكاري قدرت و مذهب . استفاده از مذهب رسمي جامد براي تخدير مردم در راه ادامه قدرت . مبلغين مسيحي سالها بعد از فكر بكر كورش در افريقا سود جستند. افتخارات كورش براي يك دنيا قابل استفاده است .
۳. . يكي از مهيج ترين صحنه ها در تاريخ پرافتخار من انتخاب داريوش كبير به تخت فرمانروائي است . لحظه ها انگار كه خيال گذشتن نداشتند. و خورشيد، اين منتظر كوههاي مشرق در ترديد شب بود و انتخابش . هفت سياهي بار سنگين افتخار بدوش ، رهسپارند تا از ميانشان يكي به رهبري برگزيده شود. تاريخ از تپيدن ازايستاد. شب نرم نرمك رنگ مي بازد. لحظه بزرگ انتخاب است و اختياركردن سرنوشت يك ملت . نفسهاي گرمش با سردي صبحدم در ستيز است . و راه همچنان به پيموده شدن كش مي آيد. چه كسي سكوت را خواهد شكست ، همو رهبر است . جيرجيركها ترسان، به گوشه اي خزيده اند، ناگهان آنسو، هم اوست ، ياد دوشينه . تاريخ در التهاب انتخاب از خود بيخود مي شود برايش از صميم قلب ، با تمام وجود شيهه ميكشد. داريوش شاه مي شود پس از مرگ كمبوجيه ، و جنبش گئومات مغ ، هفت تن از سركرده هاي هفت فاميل آرزوي فرمانروائي درسر دارند.«آنها با هم قرار گذاشتند كه سحرگاه در كنار تپه اي گرد آيند و هركس كه اسبش پيش از اسب ديگران شيهه بكشد به شاهي برگزيده شود. مهتر وفادار داريوش شبانه مادياني را به اسب داريوش نشان داد و سپس آنرا در پشت بوته هاي دامنه تپه پنهان كرده ، چون شاهزادگان به آنجا رسيدند، اسب داريوش كه بوي ماديان آشنا شنيده بود نخست شيهه كشيد و به اين طريق شاهنشاهي ايران به داريوش رسيد.»[۵]
راست بگوييد آيا اين افتخار ندارد كه يك اسب رهبر آدميان را برگزيند از اينجا مي توان به احترام اسب نزد ايرانيان باستان پي برد. اصولا جامعه اسبان بر سر داريوش منت دارند. فرمانروائي وديعه اي است كه از جانب اسب به داريوش تفويض شده است . بلافاصله اين سوال پيش مي آيد كه چرا حق انتخاب رهبر را به مردم ندادند. جواب خيلي ساده است مردم شعور ندارند كه رهبرشان را برگزينند. اگر داريوش حق انتخاب را به مردم مي داد، مردم «برديا» را برمي گزيدند، آن وقت تاريخ پرافتخار ما از مسير اصليش منحرف مي شد. بي شك توده اسبان بهتر از توده مردم رهبر آينده را مي شناسند. داريوش هرگز حق بزرگ اسبها را بر خود فراموش نكرد، و در تمامي كتيبه هايش از آنها ياد مي كند. «سپاس اهورا را كه به من اسبان خوب و مردان خوب عطا كرد.»[۶] و مي بينيد كه اسب بر مرد مقدم است .
داريوش بزرگترين حمايتها را از حيوانات كرده است . او به اسب اين حيوان نجيب حق انتخاب داد. انجمن حمايت از حيوانات حق دارد به او «دكتراي افتخار» بدهد. ضمنا داريوش خيلي پيشتر از فرويد به اصالت جاذبه جنسي آن هم به شكل اصيل حيوانيش پي برد و از آن در بالاترين درجات سياسي استفاده كرد. استفاده از ماديان براي تحريك اسبش منجر به آن شيهه تاريخي در حقيقت اولين قدم در راه تلفيق سكس و سياست است . پس من حق دارم افتخار كنم كه شيهه جد بزرگ اسب تعيين كننده تاريخ من بوده است.
وجود كورشها و داريوشها يگانه دليل ثبات و استقلال و مظهر تماميت ارضي ايران بوده است .بوضوح ديديم كه مردم هيچگونه نقشي در ساختن اين تمدن عظمي نداشته اند و اگر اين نامداران نبودند، اصلا تاريخي وجود نداشت كه بدان افتخار كنم . به عبارتي ديگر: تاريخ پرافتخار من ، «تابع زوجي » است از وجود كورشها و داريوشها. اين تابع زوج است زيرا با تغيير كورش به داريوش و بالعكس هيچ تغيير جهتي در آن مشاهده نمي شود. اين تابع در «حوزه مردم » غيرقابل تعريف است .
۴. . افتخارسرايان معاصر هميشه داد سخن از افتخارات هخامنشي و ساساني مي دهند و من هرگز نشنيده ام كه اسمي از اشكانيان ببرند، انگار كه اين اشكانيان اصلا در تاريخ ما نبوده اند. بنده با اين فراموشي كاملا موافقم . چون اصولا اشكانيان در تمدن پرافتخار ما وصله ناهمرنگي هستند. آنها يگانه دولتي هستند كه بفهمي نفهمي دمكراسي دارند. هرچند يك دموكراسي آريستوكراتيك .مجلسي دارند به نام مهستان كه شاه بدون مشورت آنها حق انجام كاري ندارد. اشكانيان اصلا افتخار سرشان نمي شود، چون اين اصول را از يونانيها تقليد كردند. ايران هرگز ننگ پذيرفتن عقايد بيگانه را هرچند درست باشد بر خود هموار نخواهد كرد. اصولا براي يك رهبر مشورت قبيح است . مثلا كورش با آن همه عقل و درايت چه احتياجي به مشورت داشت تاريخ ايران نشان داد كه حكومت پارتيها هرگز پذيرفته نشد و دولتي مستعجل داشت .[۷] افتخار احتياجي به نظرخواهي و مشورت ندارد. افتخار و قدرت فردي برادران دوقلو هستند.۵ تاريخ جهان در سير افتخاري تاريخ ما بارها به استثنا برخورد كرده است . مثلا رهبري كه بيش از عمر خود سلطنت كرده است . شاپور بزرگ مسئوليت خلق افتخار را پيش از تولد به عهده مي گيرد.
شاپور از شكم مادرش شاه بيرون مي آيد. بنظر شما اين افتخار نيست حتي تكانهاي شاپور در شكم مادر رنگي از تعهد و مسئوليت دارند. آيا مهم است كه از شكم اين زن چه جور آدمي بيرون مي آيد، نه هركه باشد مهم نيست ، او افتخارآفرين خواهد بود. شاپور با گريه هايش ، با قنداق تركردنهايش افتخار مي آفريند.۶
. عدل در مكتب اصالت افتخار، همواره با نام بلند انوشيروان همراه است . افتخار مي كنيم كه در حكومت بر حق انوشيروان حتي الاغها هم از عدل خسرو بهره ورند. كدام قانون به آدمها اجازه مي دهد كه به الاغ اين حيوان نجيب اجحاف روا دارند روشنگري را ببينيد. انتخاب الاغ به عنوان سمبل عدل . ميزان عدالت را ببين كه آن الاغ چگونه خارش گردنش را به زنجير عدل انوشيروان تسلي مي بخشد. اين همان زنجيري است كه به گردن مردم است و بالاخره به خفه شدن ۴۰ هزار مزدكي مي انجامد.[۸] قاطعيت انوشيروان در قتل و قمع دشمنان استقلال و تماميت ارضي و معترضين به تخت انوشيروان قابل تحسين است . آيا مهم است كه ۴۰ هزار آدم قتل عام شوند نه . «سر خم مي سلامت بشكست اگر سبويي »[۹] با نبودن آن همه آدم ، آب از آب تكان نخورد. اما خداي ناكرده اگر انوشيروان نمي بود، استقلال ايران به خطر مي افتاد. وجود انوشيروان از تمام ايرانيها مهمتر است .۷ افتخار ديگر ما خسروپرويز است و نقش زن به عنوان يك عامل فعال و تعيين كننده در مسير تاريخ . واقعا در هيچ تاريخي به اندازه تاريخ پرافتخار ما زن نقشي به اين اساسي بازي نكرده است .فراز و نشيب تن «شيرين » تعيين كننده مسير تاريخ پرافتخار ما بوده است . ياد حرف پاسكال : «اگر بيني كلئوپاترا كمي كوتاهتر بود، چهره دنيا دگرگون مي شد.»[۱۰] يكي ديگر از افتخارات من اينست كه خسروپرويز هرگز، هرگز دوبار با يك زن به خلوت نرفت .[۱۱] اين نشانه اي از طبع نوجوي خسرو است . آيا اين قابل افتخار نيست ۸ افتخارات ما يكي دوتا نيست ، ذكرش مثنوي هفتادمن كاغذ شود. اين افتخارات بعد از دو قرن وقفه [۱۲] دوباره ادامه مي يابد. اسلام با اصل «لا فخر لعربي علي العجمي » باعث توقف افتخارات ما مي شود. اما از صدقه سر افتخارآفرينان باز ادامه مي يابد. راستي اگر سلطان محمود آن همه شاعر نمي پروراند.[۱۳] ما افتخاراتمان را چگونه مي شمرديم و يا اگر آن همه «جهاد في اموال الناس » نمي كرد آن وقت چطور ادعاي اسلام مي كرديم اگر شاه عباس بزرگ شيعه صفوي [۱۴] را پيشه نمي كرد، يا اگر دلاور افتخارسازمان نادرشاه افشار در هند از چنگيز عقب مي ماند آن وقت كلكسيون افتخارات ما كه كامل نمي شد.[۱۵] آخر اگر به رشادت شاه سلطان حسين افتخار نكنم ،[۱۶] چه بكنم افتخارات من آنقدر هست كه اگر بر يكايك روزهاي سال تقسيمش كني ، باز هم زياد مي آيد. به من حق بدهيد كه شب و روز به ذكر سپاس اين افتخارات مشغول باشم . مگر ما چه از ديگران كم داريم كه اعلام مكتب نكنيم
مست از شراب ناب تاريخم ، در راه رسيدن به دروازه هاي طلائي تمدن بزرگ اعلام مي كنم : «من افتخار مي كنم پس هستم .».
[۷] نگاه كنيد به اشكانيان ، ترجمه كريم كشاورز. با توجه به اين كه آزادي همچون عفت مفهومي نسبي دارد: عفيف ترين ساكن يك روسپي خانه باز يك روسپي است
[۸] رجوع كنيد به «تاريخ ايران باستان »
[۹] حافظ
[۱۰] مصاحبه با تاريخ ، اوريانا فالاچي
[۱۱] ايران در زمان ساسانيان ، كريستين سن ، ترجمه رشيد ياسمي
[۱۲] رجوع كنيد به اسلام در ايران ، پطرشفسكي ، ترجمه كريم كشاورز; دو قرن سكوت ، عبدالحسين زرين كوب ; خدمات متقابل اسلام و ايران ، مرتضي مطهري ; ديباچه اي بر رهبري ، ناصرالدين صاحب الزماني
[۱۳] تاريخ اجتماعي ايران ، مرتضي راوندي ، جلد ۲
[۱۴] تشيع علوي ، تشيع صفوي و تشيع سرخ ، دكتر علي شريعتي
[۱۵] تاريخ ايران ، از ابتدا تا سده ۱۸، ترجمه كريم كشاورز.
[۱۶] رستم التواريخ ، سوسمارالدوله